جمعه , ۷ ام اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۰۰ قبل از ظهر به وقت تهران

لبخند تلخ دخترک بیمار!

مدت هاست که دلم برای لالایی های مادرم تنگ شده است. دوست دارم شب که از راه می رسد سرم را به روی پاهایش بگذارم و او موهایم را نوازش کند و آن قدر برایم لالایی بخواند که خوابم ببرد. اما مدتی است که به جای لالایی های مادرم، با صدای گریه های مادربزرگم به خواب می روم .وقتی یواشکی از لای در اتاق بیرون را نگاه می کنم مادربزرگم را می بینم که با چادر گلدار آبی رنگش سر سجاده نشسته و در حالی که دستانش را به سوی آسمان بلند کرده است، اشک ریزان برای سلامتی من دعا می کند …

دختر ۱۲ ساله که به همراه مادربزرگش به دایره اجتماعی کلانتری شفا مراجعه کرده است، در حالی که بر دستان چروکیده مادربزرگش بوسه می زد و از او قدردانی می کرد، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: من مادربزرگم را خیلی دوست دارم. او تنها پشت و پناه و تکیه گاه زندگی من است. آرزو دارم روزی بزرگ شوم تا بتوانم زحماتش را جبران کنم و عصای پیری اش باشم اما با این بیماری که گریبان گیرم شده است، به جای عصای پیری سربارش شدم! دختر ۱۲ ساله آهی از سر افسوس کشید و در ادامه گفت: خانه ما خیلی دور است. مادربزرگم می گوید ما در حاشیه شهر زندگی می کنیم. من در آن منطقه به دنیا آمدم و به مدرسه رفتم. کلاس اول ابتدایی بودم که پدرم برای مدتی ما را ترک کرد. وقتی از مادرم می پرسیدم که چرا بابا به خانه نمی آید، مادرم می گفت: دخترم پدرت کارتن خواب شده است! وقتی از مادرم پرسیدم: مامان کارتن خواب یعنی چه؟! او لبخند تلخی زد و گفت: دخترم کارتن خواب یعنی کسی که خانه ندارد و داخل کارتن زندگی می کند و شب ها هم‌ همان جا می خوابد. آن روزها من هم دوست داشتم مثل پدرم کارتن خواب شوم! چون تصور می کردم اگر داخل کارتن بخوابم می توانم ستاره های آسمان را تماشا کنم. مدتی بعد مادرم به دادگاه رفت و از پدرم طلاق گرفت. او من را به خانه مادربزرگم آورد و در حالی که اشک می ریخت از من خداحافظی کرد و گفت: دخترم من خودم هم جا و مکانی ندارم و سربار دیگران هستم. تو بیمار هستی و من نمی توانم از تو مراقبت کنم. مادربزرگم خیلی مهربان بود اما من باز هم دلم برای مادرم تنگ می شد. هنگامی که خیلی دلتنگ‌ می شدم، عروسکم را در آغوش می گرفتم و برایش قصه می خواندم. آن روزها می خواستم مادر خوبی برای عروسک هایم باشم! مدتی بعد مادربزرگم در حالی که اشک می ریخت لباس سیاه به تنم داد و گفت: هانیه جان پدرت به سفر رفته و دیگر باز نمی گردد. از گفت و گوی پنهانی اقوام و آشنایان فهمیدم پدرم از دنیا رفته است. درک واقعیت «مرگ» در آن روزها برایم خیلی سخت بود اما می دانستم که از قبل تنهاتر شدم! هنوز مدت زیادی از مرگ پدرم نگذشته بود که فهمیدم مادرم ازدواج کرده است. او با همسر و فرزندان جدیدش در نزدیکی خانه ما زندگی می کرد و بعضی وقت ها به دیدنم می آمد. مادرم دوست داشت من با آن ها زندگی کنم اما ناپدری ام من را نمی پذیرفت. من راه خانه جدید مادرم را بلدم و گاهی وقت ها که خیلی دلتنگش می شوم یواشکی به در منزل مادرم می روم اما همین که می خواهم زنگ خانه را به صدا در بیاورم چهره خشمگین ناپدری ام مقابل چشمانم می آید و پشیمان می شوم. نمی دانم او چرا من را دوست ندارد؟! مادربزرگم اما با مهربانی هایش دلتنگی هایم را پر می کند. او برایم هم پدر است هم مادر! خیلی وقت ها با دست های چروکیده اش موهایم را شانه می کند و شعر می خواند. او گاهی اوقات که من را در آغوش می کشد، چشم هایش پر از اشک می شود! چون من به یک بیماری صعب العلاج مبتلا هستم و هزینه درمان ‌را ندارم. من بنا به تشخیص پزشکان متخصص باید به مدت دو سال هر ماه چند عدد آمپول تزریق و رژیم غذایی خاصی را نیز مصرف کنم، چون در سن رشد هستم و اگر درمانم را رها کنم، امکان وخامت بیماری وجود دارد و از لحاظ جسمی هم رشد نخواهم کرد. مادربزرگم نیز تحت پوشش کمیته امداد است و با مستمری که دریافت می کند نمی تواند هزینه های درمانی من را پرداخت کند و من ناچار درمانم را کنار گذاشتم چون توانایی تامین هزینه خرید آمپول ها را ندارم اما با این حال امیدم به خداست چون مادربزرگم همیشه می گوید خدا بزرگ است دخترم، ان شاء ا… همه چیز درست می شود! دخترک به این جای صحبتش که رسید لبخند تلخی بر گوشه لبانش نقش بست و پیرزن در حالی که نوه اش را در آغوش می کشید، اشک هایش را یواشکی با گوشه چارقد سفید رنگش پاک کرد…
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

۱/۵ - (۱ امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *