سه شنبه , ۲۹ ام اسفند ماه سال ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۳۷ قبل از ظهر به وقت تهران

یک کیلومتر تا بهشت!

از روزی که مادرم به خاطر کمبود امکانات و نیامدن اورژانس، دچار مرگ مغزی شد و زندگی نباتی پیدا کرد، دیگر زندگی ما نیز از هم پاشید به گونه ای که …

یک کیلومتر تا بهشت!

جوان ۲۵ساله ای که برای طی مراحل قانونی امور مربوط به قیمومیت مادرش به کلانتری مراجعه کرده بود، درباره ماجرای تلخی که روزگارش را به تیرگی کشاند، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: حدود هشت سال قبل، پدر و مادرم به دلیل اختلافاتی که داشتند از یکدیگر جدا شدند اما من و خواهر کوچکم نزد مادرم ماندیم و او سرپرستی ما را به عهده گرفت. آن زمان من در مقطع دبیرستان تحصیل می کردم و خواهرم نیز پنج ساله بود اما مادرم با زحمت کشی و کار کردن برای مردم، نمی گذاشت کمبودی را احساس کنیم و با هر سختی که بود مخارج زندگی را تامین می کرد. بالاخره با پس اندازهایش خانه ای کوچک در روستای فریزی خرید تا از مستأجری نجات پیدا کنیم. با آن که روستای ما در حدود یک کیلومتری مشهد قرار دارد اما از همه امکانات ارتباطی و رفاهی محروم است. با وجود این با هر سختی بود در روستا زندگی کردیم تا این که ۱۰ماه قبل مادرم به طور ناگهانی دچار فشار خون شد. هر چه تلاش کردیم فشار خونش را با اطلاعات اندکمان پایین بیاوریم موفق نشدیم، چرا که در روستای ما خانه بهداشت یا مرکز درمانی وجود ندارد. به ناچار با امدادگران اورژانس تماس گرفتم اما آن ها نیز به دلیل آن که محل زندگی ما در بافت روستایی بود، برای نجات مادرم اقدامی نکردند. هراسان و نگران به طرف دهیاری دویدم. با کمک دهیار روستا مادرم را به بیمارستان مشهد رساندیم اما پزشکان گفتند به دلیل دیر رسیدن بیمار به مرکز درمانی، مویرگ ها دچار خون‌ریزی شدند. این گونه بود که بعد از چند عمل جراحی، متأسفانه مادرم دچار مرگ مغزی شد و زندگی نباتی پیدا کرد، به طوری که هیچ حرکت و عکس العملی ندارد و تنها ضربان قلبش می زند. در حالی که من بعد از دیپلم، ترک تحصیل کردم و بیماری مادرم زندگی ما را به آشفتگی کشاند اما به دلیل مشکلات شدید مخابراتی و نداشتن آنتن تلفن همراه، خواهرم نیز مانند همه فرزندان این روستا به شبکه شاد دسترسی ندارد و از درس هایش عقب افتاده است. من هم به خاطر پرستاری و مراقبت از مادرم فرصت کمک کردن به درس و مشق خواهرم را ندارم. در این شرایط، زمانی که از ترک تحصیل سخن می گوید قلبم می لرزد و نمی توانم به چهره مادرم نگاه کنم چرا که او آرزو داشت ما در دانشگاه تحصیل کنیم. حالا هم در این شرایط به دلیل هزینه های سنگین درمان و مراقبت از مادرم، نه تنها به ازدواج هم فکر نمی کنم بلکه امیدوارم حداقل مسئولان به فکر مشکلات و کمبودهای روستا باشند.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *