سه شنبه , ۲۵ ام اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۵:۱۱ بعد از ظهر به وقت تهران

ماجراهای آقای هیجانی!

” این منم؛ مردی که با هر شادی کوچکی به شدت خوشحال و هیجان زده می شود و با تمام وجود، قهقهه جانانه سر می دهد؛ کسی که همسایه نزدیک شما است و برخلاف آدم های این روزگار که به خاطرکمبودها و مشکلات موجود، حتی به ندرت لبخند می زنند، همیشه و از ته دل می خندد و از زندگی خود لذت می برد؛ کسی که خیلی ها فکر می کنند احتمالا کله اش به جایی خورده و یک تخته اش کم است و…
به گزارش خبرگزاری آریا، آهای مردم! این منم؛ آقای هیجانی؛ همسایه نزدیک شما و بازیگر قدیمی و فراموش شده شهر و سرزمین تان؛ همان که در سال های نچندان دور، تماشاگران را می خنداند و همواره آنان را به وجد می آورد؛ کسی که به خاطر مشکلات روزگار، هرگز گلایه و گریه نمی کند و همیشه و در هر حالتی، گُل شادی و لبخند بر لب دارد!…”
****
آقای”هیجانی” با همه آدم های اطرافش تفاوت دارد و با رفتار عجیب و غریب خود، اهالی محل را شگفت زده می کند! این مرد مثل من و خیلی ها، مستاجر است و در ماه، کلی اجاره خانه پرداخت می کند، اما تاکنون کسی یک ناله و حتی یک “آخ” آرام و ریزه میزه هم از او نشنیده است! درحال حاضر، آوازه این آقای هیجانی، در همه شهر پیچیده و حکایت او زبانزد خاص و عام شده است!
این آقا از روزی که شنیده بود من در یکی از شبکه ها و برنامه های زنده و پربیننده تلویزیون، یک دوست کارگردان دارم، دست از سرم بر نمی داشت و هر روز از من می خواست که هرچه سریع تر او را به صدا و سیما ببرم تا رمز و راز شادی و خوشحالی و هیجان همیشگی خود را افشا کند و…
اما راستش من می خواستم کاری کنم که او از این فکر منصرف شود و دست از سرم بردارد:” ول کن جون بچه هات؛ تو هم عجب حوصله ای داری ها؛ حالا فکر می کنی برای مردم خیلی مهمه که بدونن تو چرا همیشه شاد و شنگولی؟!”
– بله که مهمه؛ مردم باید باور کنن که با غصه خوردن، مشکل شون حل و دردشون درمون نمی شه؛ به نظر من اگه آدم ها به مشکلات شون بخندن، همیشه چیزی برای خندیدن دارن و…
… الغرض، یک هفته قبل، از فرط بیکاری و در آرزوی یافتن کار، در خیالات دور و دراز خود غوطه ور بودم که آقای هیجانی،  شادی کنان و خیلی سریع به تنهایی و خلوتم هجوم آورد که:”سلام ای جوون مهربون همسایه!… چیه، چرا افسرده و ماتم زده ای؟!”
– سلام! امروز حالم خوش نیس و اصلا حوصله ندارم!
او درحالی که یک روزنامه رنگارنگ را درمقابل چشمهایم تکان می داد، گفت:” نگرون نباش؛ الان کاری می کنم تا از این حالت خارج بشی و مثل من از روزگارت لذت ببری!”
– چه جوری؟!
– با مطالعه؛ بیا این روزنامه ورزشی، اجتماعی، فرهنگی، هنری و خلاصه همه فن حریف رو بخون تا فرهنگ مطالعه ات بالا بره و به آسایش برسی!
به امید یافتن روزنه ای کوچک برای نجات از سال ها بیکاری و زخم زبان شنیدن از این و آن، بلافاصله روزنامه را از او گرفتم و به صفحات و تیترهای آن چشم دوختم:
” صبح دیروز، کافه قنادی یکی از بهترین بازیکنان تیم ملی، پُلمپ شد!… سه جلسه محرومیت یک مربی، به خاطر اَخم و تَخم بیجا و بی موقع به داور مسابقه… جذابیت بیش از پیش بازیگر معروف سینما، پس از جراحی موفقیت آمیز… تکذیب چَپ چَپ نگاه کردن یکی از بازیکنان ذخیره، به دروازه بان تیم حریف… گفت و گوی جنجالی و اختصاصی یک سایت خبری با پسرخاله ناتنی کاپیتان تیم… شکار لحظات استثنایی از لبخندهای شاد هنرمند سرشناس تلویزیون، پس از طلاق و خروج از دادگاه… عکس سلفی خبرنگار ما با پسِ کله هنرپیشه تازه کار، اما محبوب آینده کشور… جنگ و جدل چند جوان در مراسم ازدواج پسر سرمربی تیم جوانان… اعتراض تعدادی تماشاگرنما به خالکوبی بازوی چپ بازیکن پیستون راست تیم… ای بابا، اینا دیگه چیه آقای هیجانی؟!!”
– چند خبر بسیار مهم و حیاتیه؛ بَه بَه، چه روزنامه وزین و عزیزی؛ چه خبرهای داغ و لذیذی!
– این خبرها و خال ها و جنگ و جدل ها که نمی تونه دردهای اساسی مردم رو حل کنه و به جنگ مشکلات مسکن مستاجران خانه به دوش بره و…
و به یکباره کنترلم را از دست دادم و فریاد زدم:” داری سر به سرم می ذاری مرد حسابی؟! آخه با این اخبار که مشکل بیکاری من حل نمی شه؛ می شه؟!”
آقای هیجانی صورتم را غرق بوسه کرد که:” کار می خوای چیکار قربونت برم؛ بیا بازم فرهنگ مطالعه تو بالا ببر تا به شادی و آرامش برسی و…”
و خواست به زور مرا مجبور به مطالعه کند که به سختی خودم را از دستش نجات دادم و با عجله پا به فرار گذاشتم و رفتم که رفتم!… اما او مگر ول کن بود؛ با سرعت به دنبالم آمد و بالاخره یقه ام را گرفت و با شور و هیجان گفت:” کجا در میری ای بی سواد؟! من تا فرهنگ مطالعه تورو بالا نبرم که…”
– من باید چیکار کنم تا تو دست از سرمن و این فرهنگ مطالعه برداری آقا؟!
– خیلی ساده اس؛ منو به اون رفیق کارگردانت معرفی کن تا یه شب در مقابل بینندگان میلیونی تلویزیون
، بگم که رمز و راز این شادی و هیجان شگفت انگیز چیه و…
– چشم بابا، چشم؛ تو که منو کشتی! بهت قول میدم هر چه زودتر…
– الان یه ساله که همش قول میدی، اما هیچ وقت…
درمیان صحبت های آقای هیجانی، ناگهان جوانی با شتاب از مقابل مان گذشت و بلافاصله از دور، صدای فریادی گوشخراش به گوش رسید:” آهای دزد!… بگیرینش!… اون دزد نابکاررو بگیرین و نذارین دربره!…”
و لحظاتی بعد، مردی مالباخته درحالی که نفس نفس می زد، خواست از کنارمان بگذرد و خود را به جوان فراری برساند که آقای هیجانی با خونسردی، راه او را سدکرد و با مهربانی هرچه تمام ترگفت:
” ولش کن عزیزم؛ بیخودی خون خودتو کثیف نکن!”
مرد با تعجب به هیجانی نگاه کرد:” تو دیگه چی می گی؟! اون دزد نامرد، پول و مالم رو قاپیده و داره در میره؛ بکش کنار تا برم بگیرمش و خرخره شو بجوم!”
– فدای سرت آقا؛ بذار در بره و گورش رو گم کنه؛ آدم که برای مال دنیا این قدر حرص و جوش نمی خوره و خرخره نمی جوه! به قول قدیمی ها، مال دنیا مثل چرک دست می مونه و…
– می گم بکش کنار دیوونه! چرا دستم رو گرفتی؟!… ای وای، در رفت!… ولم کن!… دِ می گم ولم کن دیگه!… ول می کنی، یا…
مرد که دید به این شکل نمی تواند از دست آقای هیجانی خلاص شود، با یک مُشت محکم برچشم او، مشکلش را حل و به سمت دزد حرکت کرد…
فکرکردم حالا است که آقای هیجانی از فرط درد، ناله و فریاد کند و روی زمین ولو شود، اما او با زیبایی، مهارت و هنرمندی هرچه تمام تر، برآسفالت خیابان زانو زد و پس از گشودن دستهایش به سوی مرد، با چهره ای خندان و صدایی لطیف و شاعرانه گفت:” آخ چشمم! چشم من به قربان آن دست و مشت نوازشگر و برادرانه ات، ای برادرجان؛ بیا پای پُر مِهر و محبت خویش را با کفش و بی کفش، بر مردمک چشمم بگذار و فشار بده تا با تمام وجود و برای همیشه به دورت بگردم و…”
مرد مالباخته مانده بود که در مقابل کلمات عجیب و غریب آقای هیجانی چه عکس العملی نشان دهد؛ بخندد و یا… او چنان غرق تماشای رفتار هیجانی شد که برای چند لحظه، پول و سرمایه بر باد رفته و دزد نابکار را به دست فراموشی سپرد و… اما با یادآوری مشکل پیش آمده، به یکباره بر فرق سرخود کوبید و ناله کنان به دنبال دزد، شروع به دویدن کرد:
” ای خدا، بدبخت و بیچاره شدم!…آهای دزد!!… دزد!… بگیرینش!…”
****
یک هفته بعد از هماهنگی با دوست کارگردانم برای حضور آقای هیجانی درتلویزیون، پس از پیاده شدن از تاکسی و درحال رفتن به خانه، او را دیدم که نفس زنان و با سرعت درحال دویدن به سمت خیابان بود… با نگرانی گفتم:” اتفاقی افتاده آقای هیجانی؟!”
او درحالی که از فرط شادی در پوست خود نمی گنجید، بشکن زنان جواب داد که:” دعواس آقا، دعوا؛ دعوای بامزه و قدیمی مالک و مستاجر!”
– کجا؟!
– اون جا؛ توی کوچه آرامش!
– کوچه خودمون؟!
– آره؛ برو ببین چه هیجانی داره این جنگ و دعوای همسایه ها!
– حالا کسی هم کشته شده؟!
– نخیر؛ یه دعوا و نمایش کُمدی و لذتبخشه که هنوزم ادامه داره! آقا نبودی ببینی چه عالمی داشت؛ صاحبخونه دماغ مستاجررو گرفته بود و می گفت اگه خونه مو تخلیه نکنی، نوک دماغ تو قیچی می کنم؛ مستاجر هم گوش صاحبخونه روگرفته بود و فریاد می زد: گوش از من، دماغ از تو؛ ول کن تا ول کنم!!
– مثل این که واقعا شنیدن داره این دعوای گوش و دماغ!… خب، آخرش چی شد؟
– هیچی، بالاخره مستاجر تونست دماغش رو نجات بده و با عجله بره سمت کلانتری محل تا چند تا مامور بیاره!… حالا بکش کنار که کار دارم و باید برم!
– کجا؟! مگه قرار نیس با هم بریم تلویزیون؟!
او درحالی که سوت بلبلی می زد و با شتاب می دوید، فریاد زد:” آخ جون، تلویزیون؛ همین جا بمون تا برگردم و با هم بریم برنامه زنده و پربیننده تلویزیون!!”
– ای بابا! تو دیگه کی هستی؟!!
****
… چند ساعت بعد، همه چیز برای یک گفت وگوی مهم و شاید تاریخی و به یاد ماندنی، با شادترین و بی غم ترین آدم روزگار، در بزرگترین استودیوی یک برنامه بسیار محبوب و میلیونی تلویزیونی آماده بود.
من با کمی فاصله، در اتاق فرمان پخش برنامه نشسته بودم و از حضور خود درچنین فضایی لذت می بردم. مجری برنامه، میکروفون را به دست گرفت و بعد از اشاره به فیلمبردار و صدابردار حاضر در صحنه، به آقای هیجانی گفت که کمی به او نزدیک شود و در مقابل دوربین قرارگیرد. کارگردان برنامه با دماغی کبود و وَرَم کرده، به جای حضور در اتاق فرمان، به خاطر جذابیت و اهمیت سوژه، درکنار فیلمبردار ایستاده و به ساعتش خیره شده بود… مجری تلویزیونی، بعد از معرفی آقای هیجانی و ذکرخصوصیات منحصر به فردش، از او خواست که با بینندگان میلیونی برنامه سخن بگوید.
آقای هیجانی خود را آماده کرد و رو به یکی از دوربین ها لبخند زد:
” سلام؛ سلامی که شاید ارزون ترین و زیباترین کلام روزگار ما باشه! امیدوارم دراین شب با نشاط و زیبا، مثل من شاد و خرم باشین! بینندگان عزیز! بنده هیچ
وقت درمقابل مشکلات همیشگی زندگی، کم نمیارم و به زانو درنمیام! مثلا همین امروز غروب، صاحبخونه نازنینم، دماغم رو گرفت و گفت: اگه اجاره خونه عقب افتاده رو بهم ندی، همین الان و به طور همزمان، هم خونه و هم حالت رو می گیرم!… اون کارش رو به خوبی انجام داد و بدجوری حالم رو… من هم مجبور شدم گوشش رو بگیرم و بگم: مطمئن باش که آخر همین هفته، سه ماه اجاره تو میدم و دستت رو هم می بوسم… اما اون با دست نامهربونش، دماغم رو گرفت و من برای اولین بار، درمقابل همسایه ها عرق شرم ریختم وگفتم: آخ، نکن؛ من آبرو دارم!…”
وقتی به چهره آقای هیجانی دقیق شدم، تمام بدنم یخ کرد؛ طی چند سال آشنایی و همسایگی، هرگز سابقه نداشت که او را در چنین حالت غریب و غمگینی ببینم… او در حالی که اشک در گوشه چشمهایش لانه کرده بود، بغض خود را فرو داد و به آرامی خندید:
” سعی کردم به صورت زن و بچه هام نگاه کنم و بخندم و نشان دهم که موضوع جدی نیست، اما صاحبخونه جدی جدی می خواست مرا در مقابل خانواده و همه جمعیت، سکه یه پول کنه که اتفاقا همین کاررو هم کرد… اون آدم بی رحم، بعد از دماغ من، می خواست بره سراغ دماغ بچه های نازنینم و کار دست شون بده که خودمو نجات دادم و فورا دویدم طرف کلانتری محل تا…”
فکر کردم که آقای هیجانی پس از سال ها دوری از صحنه و دوربین و تماشاگر، به یاد گذشته ها می خواهد باز هم بازیگر شود و نقش بازی کند، اما او درآن لحظات دلگیر به هیچ وجه بازی نمی کرد و همین موضوع مرا به فکر فرو برد که یعنی چه اتفاقی افتاده است؟! شاید ازخصوصیات خوب یا بدِ دوربین سینما و تلویزیون است که می خواهد پرده ها را کنار بزند و درون واقعی و بدون تظاهر آدم ها را همان طورکه هست نشان دهد و…
مجری که فکر نمی کرد برنامه چنین مسیری را درپیش بگیرد، با شنیدن حرف های هیجانی، به یکباره بغضش ترکید:” واقعا که دلم داره می سوزه!”
هیجانی با تعجب به او چشم دوخت:” به حال من؟!”
– نه آقا؛ تو درد منو تازه کردی؛ هفته قبل صاحبخونه من هم، با عصبانیت دماغم رو گرفت و…
– آخ جون؛ چه تفاهمی!… لابد تو هم مثل من دردت اومد؛ درسته؟!
مجری بینوا وگریان تا خواست جواب دهد، ناگهان صدای شیون و فریاد کارگردان، همه وجود من و فیلمبردار و صدابردار و منشی صحنه و کلیه عوامل چاق و لاغر برنامه زنده تلویزیونی را به لرزه درآورد که:” نگو آقا؛ نگو که جیگرم داره کباب می شه!”
– ای بابا، شما دیگه چرا گریه می کنی آقا؟!
– نپرس آقای هیجانی که دلم داره آتیش می گیره و به شدت می سوزه!
– به خاطر حال و روز من و آقای مجری؟!
– نه آقا؛ من چیکار به شما و آقای مجری دارم؟! اگه بگم این صاحبخونه من چیکارکرده، تا صبح فردا به حالم گریه می کنین و زار می زنین! شما به این دماغ کبود و از فرم برگشته من نگاه کنین؛ اون صاحبخونه مردم آزار دیشب با سنگدلی تموم، دماغم رو گرفت و… آخ دماغم!!… ای مرد نامهربون! آخه این دماغ کوچولو و ظریف من، چه آزاری به تو رسونده بود که… تورو خدا خودت بگو؛ آخه چطور دلت اومد این دماغ نازنین رو…”
پس از این صحنه، بلافاصله دست های حضار در استودیو و همچنین کلیه بینندگان گریان برنامه در خانه هایشان، به سمت بسته های دستمال کاغذی دراز شد و ناگهان صدای فریاد آقای هیجانی، همه نگاه ها را به سوی خود فراخواند:”رحم کنین بابا؛ همین الانه که مملکت با کمبود دستمال روبرو بشه و این یه قلم کالا هم بعد ازجیره بندی، سر از بازار آزاد دربیاره و…”
و با شادی دستهایش را به هم کوبید و چند بار دور خودش چرخید:” جونمی جون؛ عجب درد مُشترکی!!”
سپس برای جلوگیری از کمبود دستمال در آینده بسیار نزدیک، سعی کرد به آدم های گریان استودیو و بینندگان تلویزیونی، شادی و امید تازه ای هدیه دهد؛ به همین خاطر فورا با پشت دست، صورت خیس و گریان خود را پاک و با همه وجود، رو به دوربین شروع به خندیدن کرد:
” این منم؛ مردی که با هر شادی کوچکی به شدت خوشحال و هیجان زده می شود و با تمام وجود، قهقهه جانانه سر می دهد؛ کسی که همسایه نزدیک شما است و برخلاف آدم های این روزگار که به خاطرکمبودها و مشکلات موجود، حتی به ندرت لبخند می زنند، همیشه و از ته دل می خندد و از زندگی خود لذت می برد؛ کسی که خیلی ها فکر می کنند احتمالا کله اش به جایی خورده و یک تخته اش کم است و…
آهای مردم! این منم؛ آقای هیجانی؛ همسایه نزدیک شما و بازیگر قدیمی و فراموش شده شهر و سرزمین تان؛ همان که در سال های نچندان دور، تماشاگران را می خنداند و همواره آنان را به وجد می آورد؛ کسی که به خاطر مشکلات روزگار، هرگز گلایه و گریه نمی کند و همیشه و در هر حالتی، گُل شادی و لبخند بر لب دارد!…”/خبرگزاری اریا

نویسنده: حمیدرضا نظری

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *