اولین نبردی که در آن شرکت کردم، تصرف «تدمر» بود. پیش از آغاز عملیات در مناطق تفریحی مستقر شدیم، بهخود میگفتم، چطور چنین احمقهایی، به جنگجویانی شکست ناپذیر تبدیل میشوند.
به گزارش مشرق، «در رقه بودم»، حکایت جوانی آلمانی تونسی تبار به نام «ابو زکریا» است که پس از ظهور «داعش» فریب وعدههایش را خورده، راهی سرزمین «شام» میشود. اما خیلی زود میفهمد، این وعدهها سرابی بیش نبوده است. لذا از رقه فرار کرده، به تونس بازمیگردد و در آنجا دست تقدیر او را در مسیر «هادی یحمد»، نویسنده تونسی قرار میدهد. طی دیدارهایش با یحمد آنچه در رقه و نبردهای داعش بر سرش رفته را نقل میکند تا این نویسنده تونسی آن را به صورت کتابی چاپ و منتشر کند.
این جوان آلمانی – تونسی از ورودش به سرزمین شام و مقدمات پیوستنش به داعش گفت، اینکه برای سرکردگان داعش آنچه در پیوستن این افراد به صفوف این گروه حائزاهمیت بود، تامین عناصر انتحاریش بود.
سخنان یک داعشی
شرایط سخت و بدی که زنان مهاجر طی مدت اقامت در مراکز موقت داعش سپری میکنند تا مقدمات ورود آنها به سرزمین خلافت فراهم شود، موجب شده بود که بسیاری از این زنان به محض اینکه دستی به عنوان پیشنهاد ازدواج به سوی آنها دراز میشود، را بپذیرند.
در مورد خودم باید بگویم، بارها برای انتخاب همسر به این مراکز سر زدم و با وجود زنان مهاجر بسیاری که در آنها نگهداری میشدند، نتوانستم همسری برای خود بیابم.
روند ازدواج با زنان مهاجر به این گونه بود که ابتدا فرمی از مشخصات خود و همسر مورد نظرتان را پُر میکنید، این فرم در اختیار امرای اقامتگاههای زنان مهاجر قرار داده میشود.
در صورت یافتن همسر مورد نظر، جلسهای با حضور امیر اقامتگاهی که همسر مورد نظر شما در آن اقامت دارد برگزار میشود و پس از کسب توافقات اولیه خطبه عقد بین زن و مرد خوانده میشود و آن دو به ازدواج یکدیگر در میآیند.
علاوه بر اقامتگاه زنان مهاجر، داعش اقامتگاههای دیگری برای «بیوه زنان» که به هر دلیل شوهران خود را از دست داده بودند و همچنین زنان مطلقه ایجاد کرده بود تا این زنان در آنجا نگهداری شوند.
به هر روی مقدمات پذیرش من به سرزمین خلافت اسلامی بدون مانع سپری شد و اجازه ورود به سرزمین خلافت را پیدا کردم. شب اول رسیدنم به رقه را فراموش نمیکنم.
صدای پرواز جنگندههای ائتلاف بین المللی به رهبری آمریکا و صدای انفجارهای ناشی از حملات هوایی آنها علیه مناطق مختلف رقه همه جا را پُر کرده و لحظهای قطع نمیشد.
در اولین روزهای اقامتم در رقه، سفری به شهر موصل داشتم که در آن زمان تحت تصرف داعش بود. یک هفته را در آنجا سپری کردم. پاتوقم خیابان دانشگاه شده بود که در موصل معروفیت خاصی دارد و داعش طی مدت تصرف این شهر تلاش کرده بود، وضعیت سابق آن را حفظ کند، به همین دلیل بر تردد منظم و قانونمند خودروها در آن تاکید بسیار داشت، به همین دلیل همواره گشتهای «حسبه» یا پلیس دینی داعش در آن تردد داشتند و با کوچکترین بیقانونی برخورد میکردند.
بعد از یک هفته به رقه برگشتم. بار دیگر با مسئله ابلاغ حکم پیوستنم به «کتیبه سیف الدوله» که به معضلی برایم تبدیل شده بود، مواجه شدم. چارهای جز تن دادن به سرنوشت و پذیرفتن جدایی از دوستانی که بهترین ساعات و روزهایم با آنها سپری شده بود و اطاعت از دستور را نداشتم و این برای من به معنای آغاز خورد شدن و فروپاشیدن و شکل گیری احساس یاس و ناامیدی بود.
مقر کتیبه سیف الدوله شهر رقه بود و وظیفه آن محافظت از شهر و تامین امنیت آن بود، به همین دلیل امرای کتیبه بسیاری از خانههای مسکونی در نقاط مختلف رقه را به مقرهای این کتیبه تبدیل کرده بودند.
ماموریتی که به کتیبه سیف الدوله محول شده بود، آن را از مشارکت در نبردهای داعش در جبهههای عملیاتی عراق جز در موارد نیاز .و دستور مستقیم امرای ارشد داعش، باز میداشت و این به شدت موجب سرخوردگی من شده بود که سودای جهاد و مبارزه در راه خدا را در سر میپروراندم.
به زور دوستان بود که به این کتیبه ملحق شدم، چون من برای جهاد و شهادت در راه خدا آمده بودم و پیوستن به کتیبه سیف الدوله مرا از این هدف دور میکرد. اما دوستانم تلاش میکردند، مرا قانع کنند که تحقق این خواسته نیازمند مقدماتی است که برای من در پیوستن به کتیبه سیف الدوله عینیت مییافت.
پس از یک ماه که مطمئن شدم، هیچ راهی برای تغییر فرمان پیوستنم به کتیبه سیف الدوله وجود ندارد، تسلیم شدم و سرانجام خود را به امیر کتیبه معرفی کردم، در حالی که سعی میکردم، با یادآوری این آیه از قرآن کریم که میفرماید: « چه بسا چیزی را دوست نداشته باشید، اما خیر شما در آن باشد و چه بسا چیزی را دوست داشته باشید و شر در آن نهفته باشد و خداوند به این امر آگاه است، اما شما نمیدانید»، خود را قانع و راضی کنم.
مدتی به این ترتیب در رقه و خدمت در کتیبه سیف الدوله گذشت تا اینکه یک روز امیرم من و دیگر اعضای کتیبه را به یکی از مقرهایش احضار کرد و از ما خواست خود را برای نبردی که برای داعش اهمیت بسیار داشت و تمام کتیبههایش در آن مشارکت دارند، آماده کنیم، به این ترتیب متوجه شدیم، نبرد بزرگ و سرنوشت سازی پیش رو داریم.
چند هفته قبل از شروع عملیات برای ما در مساجد رقه کلاسهای دینی و توجیهی اجباری گذاشتند. مبلغان شرعی داعش میبایست، با ایجاد انگیزه، ما را آماده مشارکت در این نبرد کنند، نبردی که از آن به عنوان جدا کننده حق از باطل یاد میکردند.
آنها در این کلاسها از ما خواستند، با تمام توان در این نبرد بجنگیم، چون پیروزی در آن به معنای دست یافتن داعش به شهری بزرگ با امکانات گسترده مانند فرودگاه و زندان بود، علاوه بر اینکه غنایم بسیاری را نصیب ما میساخت، این توصیفات و توضیحات موجب شده بود، احتمال حمله به «دمشق» و تصرف آن بین ما مطرح شود.
اگرچه مبلغان شرعی داعش فراموش نکردند که به ما یادآوری کنند، به جای مشغول کردن اذهانمان به غنایم بسیاری که کسب میکنیم، تمام توان خود را صرف تحقق پیروزی به کار گیریم و ما با سادگی تمام ضمن اعتراض به سخنان تاکید میکردیم که تنها هدف ما جهاد در راه خداست و نیازی به مال دنیا نداریم، چون بسیاری از مهاجران از جمله الجزایریها قبل از پیوستن به داعش افراد متمولی در کشورهایشان بودند.
این اولین نبردی بود که در آن شرکت میکردم. سوالات بسیاری ذهنم را مشغول کرده و احساسات متناقضی از شوق و ترس و بیم و امید وجودم را فراگرفته بود.
روز موعود فرا رسید. گروه گروه به سمت قرارگاههایی که در شهر «طبقه» و نزدیکی دریاچه «اسد» برایمان در نظر گرفته شده بود، به راه افتادیم. قرارگاههایی که برای ما در نظر گرفته شده بود، به همه چیز شبیه بودند، جز قرارگاه در واقع اماکن تفریحی و سیاحتی بودند که قبل از بحران سوریه مردم روزهای تعطیل و فراغت خود را در آنها سپری میکردند، نمیدانم، شاید هم به چشم من اینگونه آمده بودند.
مثل همیشه به دلیل پروازهای ائتلاف و احتمال شناسایی شدن توسط پهپادها، خروج از اتاقهای این مراکز تفریحی و سیاحتی ممنوع شده بود. حدودا سه هفته در این اماکن تفریحی و سیاحتی مستقر بودیم. در این مدت وقت خود را به آشنایی با مهاجران جدید و نوشیدن «مته»، دم نوشی شبیه چای که از گیاهانی محلی در دشتها و بیابانهای سوریه و لبنان به دست میآید، سپری میکردیم. اوقات خود را در نهایت لذت و خوشی سپری میکردیم، گویی نه برای جنگ که برای گذران اوقات فراغت و تفریح به اینجا آمدهایم.
بعد از نماز صبح و ادای فرایض دینی و مذهبی که در نظر گرفته شده بود، در کلاسهای سیره صحابه و نبردهای آنان شرکت میکردیم. بعد از این کلاس، من به حفظ قرآن و پس از آن فعالیتهای ورزشی برای بالا بردن قدرت بدنی و حفظ آن مشغول میشدم.
طی این سه هفته تمام ساعات فراغت ما به شوخی و مزاح و خندهها و قهقههای مستانه میگذشت و موجب شده بوده شد، این سوال عجیب در ذهنم مطرح شود که چگونه این افراد ساده لوح که سادگی آنها بیشتر به حماقت و بلاهت شبیه است، یک باره میتوانند، به جنگجویانی شکست ناپذیر و عامل وحشت و تروریسم در جهان تبدیل شوند.
برخلاف نبرد تصرف «حدیثه» در عراق که احساسات آزاردهندهای چون نگرانی و هراس لحظهای مرا رها نمیکرد و سرانجام موجب عدم شرکتم در آن نبرد شد، در این نبرد احساس آرامش و اطمینان خاطر داشتم، لذا تلاش کردم، با هوای نفس بجنگم و بیم و هراس حضور در میدان را از خود دور کنم.
لذا در اماکن تفریحی و سیاحتی «طبقه» بر عبادات خود افزوده شبها به نماز شب و روزها به روزهداری مشغول شدم. ایمان داشتم، پای در جاده مرگ گذاشته و بازگشتی پس از نبرد ندارم.
شب عملیات فرار رسید. امرای شرعی داعش که «کمال رزوق» نیز در میان آنها دیده میشد، آخرین توصیهها و سخنان را ایراد و تلاش کردند، روحیه نبرد و جنگندگی را در ما زنده و تقویت کنند.
سرانجام در تاریکی مطلق شب ما را سوار بر زره پوشهایی کردند که مقصد آنها پس از طی کردن مسیری بیابانی و طولانی جنوب شهر طبقه بود. در حالی که همچنان نمیدانستیم، ما را به کجا می برند.
انتهای یکی از این جایی دست و پا کرده بودم. سکوت بر همه حاکم شده بود و تنها صدایی که شنیده میشد، زمزمههای تلاوت قرآن و دعای بعضی از دوستان بود.
اولین ساعات سپیده دم به منطقهای بیابانی رسیدیم که روزگاری آرزو داشتم، غبار آن را سرمه چشم خود کنم. به منزل گاهی در میانه آن راه بیابانی رسیده بودیم. از زره پوش پایین آمدم. سعی کردم، سریعا مقداری آب بیابم تا با آن غبار راه را از سر و صورتم بشویم.
وسایلم را مرتب کردم، دستی به میان موهایم کشیدم. احساس کردم، عملا به یکی از جنگجویان داعش تبدیل شدهام، اکنون من نیز در تاسیس خلافت اسلامی سهیم بودم.
میانه راه و در بیابان تقسیمات گروهی نیروها آغاز شد، بیآنکه بدانیم، به کجا میرویم. اینجا بود که امرای گردانها و کتیبهها لب به سخن گشوده و اعلام کردند، هدف عملیات نظامی که تا ساعاتی دیگر آغاز خواهد شد، شهر تدمر، انبارهای تسلیحاتی و مهمات آنها و مراکز و مناطق نظامی این شهر است.
تا آن وقت سابقه نداشت، گروه نظامی و مسلحی فکر خارج کردن تدمر از کنترل نظام و ارتش سوریه را حتی به ذهن خود راه دهد. دلایل و اسباب آن بی شمار است که اولین و مهمترین دلیل آن بافت جغرافیایی منطقه است. در حالی که شهر تدمر دارای ساختار جغرافیایی بسیار بسته و کوهستانی است که نفوذ به آن تصرفش را با سختیهای بسیار مواجه میکند، مناطق حومه شهر را بیابانهای باز و فاقد هرگونه پستی و بلندی فراگرفته که امکان هرگونه اختفا و موضع گیری را از نیروهای مهاجم سلب میکند.
افزون موقعیت نظامی و راهبردی تدمر، این شهر از لحاظ سیاسی و تاریخی و سمبلیک برای نظام سوریه دارای اهمیت بسیاری بود. لذا برای تصرف تدمر علاوه بر کتیبههایی که «ارتش خلافت» را تشکیل میدادند، جنگجویان «ولایت حماه» نیز مشارکت داشتند.
گروه ما ماموریت رصد و تعیین اماکن تمرکز و استقرار نیروهای سوری و متحدان آن با استفاده از دوربینهای بسیار پیشرفته و پهپادهای شناسایی بود. پس از اتمام این ماموریت، براساس نقشههای میدانی ریخته شده، گروه ما حمله با انبارهای بزرگ ذخایر و مهمات نظامی و ساختمان مقر افسران ارتش سوریه را برعهده داشت.
مابقی کتیبهها به همین ترتیب بخشی از عملیات تصرف تدمر را برعهده داشتند. اما تصرف شهر به جنگجویان ولایت حماه سپرده شده بود. کتیبههای پیاده نظام از جمله کتیبه ما شبانه پیشروی به سمت انبارهای مهمات و تجهیزات نظامی را آغاز کردند، در حالی که یگان سنگین که از توپ و تانک و زره پوش بهره میبرد، مامور شده بود، پشتیبانی لازم از کتیبههای پیاده نظام با فراهم کردن پوشش آتش مناسب را به عمل آورد.
برای سهولت در ایجاد هماهنگی و برقراری ارتباط تمام نقاط و مناطق محورهای عملیاتی نامگذاری و رمزگذاری شدند. تدمر از دو جهت به مناطق باز مشرف بود و این یکی از دلایلی بود که دیگر گروههای مسلح و تروریستی فعال در سوریه را از فکر حمله به تدمر و تصرف آن باز میداشت. افزون بر اینکه تدمر نزدیکترین منطقه به مناطق تحت کنترل ارتش و نظام سوریه بوده و از لحاظ تقسیمات اداری و استانی دارای مرزهای مشترک با حومه شرقی استان حمص بود.
پس از فریضه مغرب و عشاء دو گروه نفوذی که من در یکی از آنها عضویت داشتم، حمله را آغاز کردند. کلاشینکفم را در دست گرفته و کولهام که در آن یک بمب ۵ کیلویی محلی وجود داشت، را به پشت انداخته به راه افتادم.