سه شنبه , ۲۹ ام اسفند ماه سال ۱۴۰۲ ساعت ۲:۰۳ بعد از ظهر به وقت تهران

وقتی شوهر کردم نمی‌ دانستم در چه مخمصه‌ ای گرفتار شدم!

وقتی شوهر کردم نمی‌دانستم در چه مخمصه‌ای گرفتار شده ام. حمید نقش مردان عاشق‌پیشه را بازی می کرد و با وجود مخالفت پدرم برای این که مستقل شوم و از زیر فشار دستورات برادرانم رها شوم پایم را در یک کفش کردم و برای ازدواج اصرار ورزیدم.

http://www.iribnews.ir/files/fa/news/1397/1/6/2037929_999.jpg

چند باری بابا سالار نوک زبانش حرف هایی چرخاند که در آن برهه متوجه نشدم. او به حمید شک داشت ابتدا گفت که این پسر سیگاری است کلی بهانه آوردیم اشتباه می کند یک بار هم گفت شنیده که حمید مواد هم می کشد.
عروسی من سر گرفت و من و حمید زیر یک سقف رفتیم، شوهرم مرد مهربانی بود اما همیشه اضطراب و استرس در چهره اش دیده می شد که تصور می کردم ناشی از کمرویی است.
روزها می‌گذشت و من بدون هرگونه دردسری زندگی می‌کردم.
یک سال نگذشته بود که ترانه به دنیا آمد خیلی زود فهمیدم حمید پسر دوست است. دوسال بعد دوباره حامله شدم و این بار هم دختر به دنیا آوردم که اسمش را پروانه گذاشتیم شنیدم خانواده حمید ناراضی هستند اما خودش حرفی نزده بود.
بار سوم بچه ام پسر بود و همین همه را خوشحال کرد و من از یک برزخ نجات یافتم.
آرش خیلی بامزه بود نور چشم پدر و مادر حمید شد. بچه ها روز به روز بزرگ تر می شدند، پروانه و ترانه خیلی مهربان و با محبت و مودب بودند و آرش به یک پسر بازیگوش شیطون و لوس تبدیل شده بود این پسر همه را عاصی می کرد و هیچ کس نمی دانست من و حمید به خاطر این بچه در آستانه طلاق بودیم .
طوری شده بود که زورم به پسرم نمی رسید. هنوز شش ساله نشده بود که با تیرکمان چشم یکی از مردان همسایه را کم بینا کرد وقتی هم بزرگ تر شد روزی نبود که به مدرسه‌اش نرویم و از سوی مدیر و ناظم بازخواست نشویم.
شوهرم اعتنایی به بدرفتاری های آرش نداشت من اما احساس خطر می کردم و تلاش هایم بی نتیجه مانده بود هنوز ۱۷ ساله نشده بود که لباس‌هایش بوی سیگار می داد با فشارهایی که به پدرش آورده بود موتور سیکلتی خرید و با دوستان آس و پاس که همیشه مزاحم زنان و دختران در محله بودند به گردش و تفریح می رفت.
دو دخترم از دوستان هم مدرسه‌ای شان شنیده بودند که آرش کیف قاپی می‌کند اما جرئت گفتن آن را به پدرشان نداشتند.
همه این حوادث را پیش بینی می کردم و از آن ترس داشتم، آرش روز به روز تحلیل می‌رفت، سرباز فراری شده بود و پاتوقش در قهوه خانه‌ها و محل تجمع معتادان همسن و سالش بود تا جایی که بعد از چند بار دستگیری توسط پلیس به ناچار موتورش را فروخت و دیگر نتوانست کیف قاپی کند و بی پول ماند.
همیشه از آینده آرش وحشت داشتم تا این که یک روز شوهرم هراسان به خانه آمد و گفت که پدر و مادر شوهرم را در خانه کشته‌اند و همه دار و ندارشان را به سرقت برده‌اند به هیچ کس جز آرش شک نداشتم همان روز از ته دل آه کشیدم.
آه دل مادر همیشه کارساز است، یک روز نگذشته بود که شنیدم پسرم را هم در پاتوق معتادان با ضربات چاقو کشته اند، جای تعجب نبود، دوستانش که هم منقلی‌اش بودند اعتراف کردند که برای سرقت پول های آرش دست به قتل زده ‌اند و پسرم این پول و جواهرات را از خانه مادر و پدربزرگش به سرقت برده بود.
مراسم ختم نوه یکی یک دانه و پدر و مادربزرگ با هم برگزار شد وقتی آنان را به خاک می سپردند احساس می کردم که ناشکری حمید و خانواده اش از تولد دو دختر پاک و نجیب نتیجه ای جز این نداشت.
آن شب آرام در خانه نشستم و برای آرش لالایی خواندم او جز زمانی که شیرخواره بود تعلقی به من نداشت به یاد نق زدن‌های کودکانه گریه کردم و خواستم به خود بقبولانم که پسرم در دوران شیرخوارگی مرده و آن آرش ناخلف بچه من نبوده است.

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *