سه شنبه , ۲۹ ام اسفند ماه سال ۱۴۰۲ ساعت ۳:۲۰ بعد از ظهر به وقت تهران

مادر داماد، پسر همسایه را برای دوستی شوم سراغ عروس اش فرستاد !

هنوز شش ماه از عروسی پسرم نگذشته بود که ناگهان نقشه ای به ذهنم افتاد تا بتوانم او را نسبت به همسرش بدبین کنم. به همین دلیل سراغ پسری که در همسایگی منزل عروسم بود رفتم و …

وقتی «رضا» دو ساله بود، خواهرم، «مریم» را به دنیا آورد و از همان زمان من با خواهرم قرار گذاشتم که وقتی بچه های ما بزرگ شدند، با هم ازدواج کنند. کم کم این موضوع در همه فامیل پیچید و همه منتظر بودند تا این دختر و پسر زودتر بزرگ شوند و عروسی آن ها را ببینند اما قضیه آن طور که من می خواستم پیش نرفت چون رضا در دانشگاه به یکی از همکلاسی هایش علاقه مند شد و یک روز آمد و گفت: من همسر دلخواهم را پیدا کردم و می خواهم با او ازدواج کنم.

من که از این حرف پسرم شوکه شده بودم، گفتم: تو باید با دخترخاله ات ازدواج کنی! من و خاله ات تمام حرف ها و قرار و مدارها را گذاشته ایم و اگر تو این کار را نکنی، آبروی ما بین فامیل می رود. رضا حرفم را قطع کرد و گفت: من هیچ علاقه ای به مریم ندارم و نمی توانم با او زندگی کنم. شما هم نباید از جانب خودتان برای ما تصمیم می گرفتید. خلاصه هر چه اصرار کردم فایده ای نداشت و رضا با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرد.

من که از این موضوع خیلی ناراحت بودم و نمی توانستم یک غریبه را به عنوان عروسم قبول کنم، تا می توانستم به او بی اعتنایی می کردم و با گوشه وکنایه آزارش می دادم. هر کاری که از دستم بر می آمد می کردم تا او را از خودم برنجانم و کاری کنم تا از زندگی پسرم بیرون برود، اما هر چقدر من به او بد می کردم، عروسم بیشتر به من محبت و سعی می کرد تا دل مرا به دست آورد، ولی افسوس که کینه و نفرت چشمانم را کور و گوش هایم را کر کرده بود.

هنوز شش ماه از عروسی پسرم نگذشته بود که نقشه ای به ذهنم آمد تا بتوانم او را نسبت به همسرش بدبین کنم به همین دلیل سراغ پسری که در همسایگی منزل عروسم بود رفتم و با دادن مبلغی از او خواستم تا برای عروسم مزاحمت ایجاد کند و به پسرم بگوید که قبلاً با همسرش ارتباط داشته است.

بالاخره نقشه شیطانی من جواب داد و کار پسر و عروسم به دعوا و دادگاه کشید و سرانجام از یکدیگر جدا شدند. بعد از طلاق پسرم از همسرش، آرام آرام او را متقاعد کردم که هیچ کس به اندازه فامیل به درد آدم نمی خورد و بعد همراه با او، به خواستگاری دختر خواهرم رفتم و مقدمات عروسی او را با پسرم فراهم کردم.

زن آه بلندی کشید و گفت: افسوس که پسرم از زندگی با دخترخاله اش خیری ندید، چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و مریم که تحمل این شرایط را نداشت، از او جدا شد و به دنبال زندگی خودش رفت و پسرم هم از آن روز به بعد دچار افسردگی و ناراحتی روحی شدید شد.

من که خودم را مقصر اصلی این ماجرا و عامل از هم پاشیده شدن زندگی تنها پسرم می دانستم و از این بابت احساس گناه می کردم، به این فکر افتادم تا همسر اول پسرم را پیدا کنم و از او به خاطر بدی هایی که در حقش کردم، حلالیت بطلبم ولی هر چه گشتم نتوانستم نشانی از او به دست بیاورم.

به مشهد رفتم تا در حرم برای گناهی که بابت پسرم و عروسم مرتکب شده بودم توبه کنم. بعد از زیارت با غصه ای در دل راهی مسافرخانه شدم، اما هنگامی که می خواستم از خیابان عبور کنم، تصادف Crash کردم و مرا به بیمارستانی در مشهد منتقل کردند، بعد از چند روز که در کما بودم، به هوش آمدم و با تعجب دیدم پرستاری که کارهای مرا انجام می دهد، همسر اول پسرم است.

از این که او را پیدا کرده بودم، خیلی خوشحال شدم، او هم با روی باز از من مراقبت می کرد. او گفت که بعد از جدایی از پسرم، ادامه تحصیل داده و در رشته پرستاری قبول شده است و بعد هم با یک پزشک Doctor ازدواج کرده و در این بیمارستان مشغول به کار شده و اکنون هم مادر یک دختر هشت ساله است.

در دلم به خودم نفرین می کردم و می گفتم ببین چطور عروسم بعد از جدایی از پسرم خوشبخت شده و فقط رضا بود که به خاطر لجبازی بی مورد من زندگی اش از هم پاشید. نمی دانستم چطور باید ماجرا را برایش تعریف کنم، خلاصه بعد از کلی کنجار رفتن با خودم، حرفم را زدم و گفتم من باعث و بانی از هم پاشیده شدن زندگی او و پسرم شدم. او وقتی حرف های مرا شنید، قطرات اشک از گونه هایش جاری شد و از اتاق بیرون رفت، اما یک ساعت بعد برگشت و گفت: عزیز خانم شما را بخشیدم، می بینی که من زندگی خوبی دارم، ولی شما با این کار زندگی پسرت را نابود کردی!

 

//منبع : رکنا

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *