پنجشنبه , ۹ ام فروردین ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۵۳ بعد از ظهر به وقت تهران

غلام «شاه»!

تیغه چاقو به پهلویم فرو رفته بود از خدا می‌خواستم فرصت دیگری برای زندگی به من بدهد صدای گریه های مادرم که سرم را روی پاهایش گرفته بود داخل خودرو می پیچید و پدرم به من امیدواری می داد که بیهوش شدم و …

غلام «شاه»!

این ها بخشی از اظهارات یکی از اعضای انجمن الکلی های گمنام است که بیش از ۲۷ ماه به دور از الکل و اعتیاد زندگی می گذراند. این جوان ۲۵ ساله که دوست داشت زندگی تلخش عبرتی برای جوانان دیگر باشد درباره سرگذشت خود گفت: کودک خردسالی بودم که به دنبال ورشکستگی پدرم به مشهد مهاجرت کردیم و در یک منزل استیجاری ساکن شدیم. پدرم معتاد بود و اوضاع اقتصادی خوبی نداشت به همین دلیل در این خانواده آشفته کسی به من اهمیت نمی داد و من با بی تفاوتی بزرگ شدم. کودکی خجالتی و ترسو بودم و نمی توانستم با اطرافیانم ارتباط برقرار کنم، اما در رویاهایم همواره به دنبال دیده شدن بودم. در همان دوران کودکی خودم را به جای شخصیت چند تن از بستگانمان می گذاشتم که روی دست‌هایشان خالکوبی بود و مدام به خاطر درگیری و نزاع زندانی می شدند. به درس و مدرسه علاقه ای نداشتم و از بی انضباطی لذت می بردم اولین بار به پیشنهاد برادرم در مجلس عروسی روستای پدری ام لب به الکل زدم. اگرچه سن و سال کمی داشتم در باغ و بوستان های روستای زادگاهم سیگار می کشیدم تا بزرگ شدنم را به دیگران ثابت کنم و با دوستانم الکل مصرف می کردم تا دیده شوم. در همان دوران، بعد از مصرف الکل در یک درگیری بچگانه شرکت کردم که با دخالت بزرگ ترها شروع شده بود. آن روز چاقو خوردم و پدر و مادرم مرا با خودرو به بیمارستان رساندند. صدای گریه های مادرم را می شنیدم که از خدا خواستم فرصت دیگری به من بدهد و بر اثر خون ریزی بیهوش شدم. چند ساعت بعد وقتی چشمانم را گشودم لوله ای داخل بدنم بود و مادرم روی سرم دعا می خواند. مدتی بعد که حالم بهتر شد با حکم قاضی و به همراه چند تن از دوستانم روانه کانون اصلاح و تربیت شدم. وقتی از کانون بیرون آمدم دوست داشتم به همه نشان بدهم که من به خاطر چاقوکشی زندانی بوده ام و با این کار احساس بزرگی و غرور داشتم. بعد از این ماجرا ترک تحصیل کردم و وارد محیط کار شدم. با درآمدم می خواستم حسرت های دوران کودکی ام را جبران کنم به همین دلیل فقط به دنبال لذت جویی و خودنمایی بودم. اطرافیانم، دوستانم، پوششم و حتی مکان های ترددم تغییر کرده بود و من فقط با پیاله های الکل خوش بودم. پدر و مادرم تلاش می کردند به من کمک کنند اما من چیزی جز این زندگی پوشالی را نمی خواستم. در همین زمان دوباره تحت تاثیر الکل باز هم مرتکب جرم شدم و مرا تحویل کانون اصلاح و تربیت دادند.
روزی چند نفر از طرف انجمن معتادان گمنام به کانون آمدند و من فقط برای کنجکاوی پای سخنانشان نشستم اما آن ها را جدی نگرفتم. بعد از آزادی تصمیم گرفتم به خدمت سربازی بروم مدارکم را پست کردم ولی قبل از اعزام دوباره راهی زندان شدم. آن جا بود که به فکر فرو رفتم و با همه وجود از گذشته ام پشیمان شدم. این بار بلافاصله بعد از آزادی از زندان به خدمت سربازی رفتم، اما چند ماه بعد به دلیل همان حس تایید طلبی دوباره به مصرف مواد مخدر روی آوردم به طوری که با پایان یافتن دوران سربازی دیگر همه اوقاتم را پای بساط مواد مخدر و الکل می‌گذراندم. به گونه ای که بعد از مصرف مقداری الکل در یک مجلس عروسی چنان رفتارهای زشتی انجام دادم که پدر و مادرم برای این آبروریزی مدت ها خانه نشین شدند. دیگر الکل شاه و من مانند غلام گوش به فرمان بودم! تحت تاثیر الکل و مواد مخدر رفتارهایی انجام می دادم که دیگر نیروهای انتظامی هم از دستگیری من خسته شده بودند. پدر و مادر کسانی که همراه من مرتکب جرم می شدند همواره مرا لعنت می‌کردند و مقابل پدرم به من فحش می دادند و به پدرم توهین می کردند. قاضی دادگاه گفت: اگر یک بار دیگر با خاطر مصرف الکل دستگیر شوی طبق قانون اعدام می شوی! چون چند بار به تحمل شلاق محکوم شده بودم. خلاصه کارم به جایی رسید که شب ها را در بیابان ها می خوابیدم و همه از من فراری بودند و من فقط با مرگ از این همه بدبختی رهایی می یافتم در همین روزها بود که به طور اتفاقی یکی از هم بساطی های سال های دورم را دیدم حالش خوب و سرحال بود کنارم نشست اما مصرف نکرد! بعد از ساعتی گفت وگو دستم را گرفت و مرا به میان انجمن الکلی های گمنام برد و مرا به یاد پیام اعضای انجمن در کانون اصلاح و تربیت انداخت. حالا ۲۷ ماه از آن روز می گذرد و …
ماجرای واقعی با همکاری انجمن الکلی های گمنام

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *