پنجشنبه , ۹ ام فروردین ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۲:۳۴ بعد از ظهر به وقت تهران

عاقبت دل باختن به وعده های پوچ و فریبنده یک جوان کوچه و خیابانی!

روزی هزار بار آرزوی مرگ می کنم و از این زندگی نکبت بار خسته شده ام اما واقعیت این است که مقصر خودم هستم چون با لج و لجبازی و دل باختن به وعده های پوچ و فریبنده یک جوان کوچه و خیابانی، این گونه سرنوشت تلخی را برای خودم رقم زدم.

عاقبت دل باختن به وعده های پوچ و فریبنده یک جوان کوچه و خیابانی!

دختر جوان که به سبب مصرف مواد مخدر کاملا افتاده و فرسوده تر از سن و سال کنونی اش نشان می داد اوضاع و احوال زندگی خود را این گونه به کارشناس مشاوره پلیس جیرفت شرح داد و گفت ۱۵ ساله که بودم یکی از پسرهای محله پدری ام به نام محسن که گاه و بیگاه سر راه هم قرار می گرفتیم با ظاهرسازی های فریبنده و حرف های قشنگی که از آینده و خوشبختی می زد به دور از نگاه و نظارت والدین به من ابراز علاقه کرد و خیلی زود عقل و هوشم را دزدید تا جایی که برای رسیدن به او در مقابل خانواده ام ایستادم و بعدها که جواب منفی به محسن دادند آن ها را تهدید کردم که اگر راضی نشوند بلایی سر خودم خواهم آورد و این گونه بود که در نهایت خانواده ام با این ازدواج موافقت کردند و ما با هم نامزد شدیم و قرار گذاشتیم بعد از این که محسن به سربازی رفت و پس از پیدا کردن کار و شغل مناسب، مستقل شویم اما بنا به دلایلی ما به اجبار در شرایط بسیار سختی زندگی مشترک خود را زیر یک سقف آغاز کردیم و از همان اول در وضعیتی که هیچ کدام آمادگی زندگی مشترک را نداشتیم مشکلات ریز و درشت هم نمایان شدند.
همسرم بعد از ازدواج به دلیل حمایت های نابه جای والدینش نه تنها تن به سربازی نداد بلکه به سراغ کار و شغل هم نرفت و رخوت و بی خیالی را در پیش گرفت و کم کم پای دوستان ناباب هم به زندگی اش باز شد و خیلی زود به مواد مخدر اعتیاد پیدا کرد.
من هم که شاید خیلی دیر در زمینه اعتیاد او وارد عمل شده بودم با درخواست از والدین و دیگر آشنایان تلاش کردیم او را از این باتلاق بدبختی نجات دهیم ولی می توان گفت دیگر خیلی دیر شده بود و تلاش های ما هیچ گونه تأثیری نداشت و او به مصرف مواد مخدر صنعتی از نوع شیشه هم وابستگی شدیدی پیدا کرده بود به نحوی که در زمان مصرف و پس از آن، جرئت حضور در اتاقش را هم نداشتیم و امکان داشت در حال و هوای توهمات مصرف آن ماده لعنتی به شدت به ما آسیب برساند. چندی نگذشت پدر همسرم که از کارهای محسن به شدت غصه می خورد از دنیا رفت و پس از این ما دیگر حامی مالی هم نداشتیم و از آن به بعد خانه ما به پاتوق دوستان ناباب همسرم تبدیل شد و بدبختانه محسن به دلیل مشکلات اقتصادی مرا نیز به دام مواد مخدر انداخت با افسوس باید بگویم اعتیاد لعنتی همه چیز را برایم عادی کرد و هم اکنون که با این شرایط سخت و با بدبختی روزافزون خود و همسرم دست و پنجه نرم می کنم از خودم بدم می آید؛ روزی هزار بار آرزوی مرگ می کنم و از این زندگی نکبت بار خسته شده ام اما واقعیت این است که مقصر خودم هستم چون با لج و لجبازی و دل باختن به وعده های پوچ و فریبنده یک جوان کوچه و خیابانی، این گونه سرنوشت تلخی را برای خودم رقم زدم و امیدوارم هیچ کس به هیچ شکل دیگری به سرنوشت من دچار نشود …

ماجرای واقعی با همکاری پلیس کرمان

۵/۵ - (۱ امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *