پنجشنبه , ۶ ام اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۰۱ بعد از ظهر به وقت تهران

شب هشتم محرم: مصیبت جگرسوز حضرت علی اکبر علیه السلام

از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسى که موفق شد از اباعبدالله الحسین علیه السلام کسب اجازه کند، فرزند جوان و رشیدش على اکبر بود که خود اباعبدالله درباره اش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل، اخلاق، منطق و سخن گفتن، شبیه ترین فرد به پیغمبر بوده است.

این جوان آمد خدمت پدر، گفت: پدر جان! به من اجازه جهاد بده. درباره بسیارى از اصحاب، مخصوصا جوانان، روایت شده که وقتى براى اجازه گرفتن نزد حضرت مى آمدند، حضرت به نحوى تعلل مى کرد، ولى وقتى که على اکبر مى آید و اجازه میدان مى خواهد، حضرت فقط سرشان را پایین مى اندازند. جوان روانه میدان شد.

نوشته اند اباعبدالله چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود: «ثم نظر الیه نظر ائس» به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامیدى که به جوان خودش نگاه مىکند. ناامیدانه نگاهى به جوانش کرد، چند قدمى هم پشت سر او رفت. اینجا بود که گفت: خدایا! خودت گواه باش که جوانى به جنگ اینها مى رود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیه تر است. جمله اى هم به عمر سعد گفت، فریاد زد به طورى که عمر سعد فهمید: «یابن سعد قطع الله رحمک» خدا نسل تو را قطع کند که نسل مرا از این فرزند قطع کردى. بعد از همین دعاى ابا عبد الله، دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار عمر سعد را کشت.

این طور بود که على اکبر به میدان رفت. مورخین اجماع دارند که جناب على اکبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظیرى مبارزه کرد. بعد از آن که مقدار زیادى مبارزه کرد، آمد خدمت پدر بزرگوارش (که این جزء معماى تاریخ است که مقصود چه بوده و براى چه آمده است؟) گفت: پدر جان «العطش»! تشنگى دارد مرا مى کشد، سنگینى این اسلحه مرا خیلى خسته کرده است، اگر جرعه اى آب به کام من برسد نیرو مى گیرم و باز حمله مىکنم. این سخن، جان اباعبدالله را آتش مى زند، مى گوید: پسر جان! ببین دهان من از دهان تو خشکتر است، ولى من به تو وعده مى دهم که از دست جدت پیغمبر آب خواهى نوشید. این جوان مى رود به میدان و باز مبارزه مى کند.

مردى است به نام حمید بن مسلم که به اصطلاح راوى حدیث است، مثل یک خبرنگار در صحراى کربلا بوده است. البته در جنگ شرکت نداشته ولى اغلب قضایا را او نقل کرده است. مىگوید: کنار مردى بودم. وقتى على اکبر حمله مى کرد،همه از جلوى او فرار مى کردند. او ناراحت شد، خودش هم مرد شجاعى بود، گفت:قسم مى خورم اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت. من به او گفتم: تو چکار دارى، بگذار بالاخره او را خواهند کشت. گفت: خیر. على اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمى آنچنان به على اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد و چون خودش نمىتوانست تعادل خود را حفظ کند دستهایش را به گردن اسب انداخت، و چون خون جلوی چشمان اسب را گرفته بود اسب بجای اینکه به سمت خیمه ها برگردد به سمت لشکر دشمت حرکت کرد… اینجاست که جمله عجیبى نوشته اند: «فاحتمله الفرس الى عسکر الاعداء فقطعوه بسیوفهم اربا اربا»

 

این نیزه های در بدنت میکشد مرا
این لخته خون در دهنت میکشد مرا

ای سروناز من چقدر قطعه قطعه ای
این پاره پاره های تنت میکشد مرا

با دیدن تو ای پسرم جان به لب شدم
این طور دست و پا زدنت میکشد مرا

معلوم می شود که تو را چنگ میزدند
این تکه های پیرهنت میکشد مرا

داری برای خواهر خود غصه میخوری؟؟
این درد و غربت و محنت، میکشد مرا

باشد عبای من کفن و غسل تو زخون
آن غسل خون و این کفنت میکشد مرا

شبه پیمبرم، پسرم، حاصلم، علی…
نیشخند دشمن لجنت میکشد مرا

الا لعنه الله على القوم الظالمین

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *