پنجشنبه , ۶ ام اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۳:۴۳ بعد از ظهر به وقت تهران

سهیلا خانم بودم شدم ناصر پلنگ!

مجله انلاین دوستان : چند ماهی از مرگ مادرش نمی گذشت. نبود مادر خیلی آزارش می داد. فکر می کرد پدر و برادرانش جای خالی او را برایش پر می کنند ولی این طور نبود. پدرش همه چیز را خیلی زود فراموش کرد و زن دیگری گرفت. غافل از این که همسر دومش بلای جان دخترش خواهد شد و آینده سیاهی را برای وی رقم خواهد زد. پدرش هم پس از چندسال از دنیا رفت و این بار سهیلای شانزده ساله کنیز بی چون و چرای برادرانش شد؛ برادرانی که روزی صد بار به او گوشزد می کردند، اگر آنها نبودند سهیلا باید به یتیم خانه می رفت. دیگر خسته شده بود و می خواست مثل دختران دیگر زندگی خوبی داشته باشد و این تصمیم، شروع ماجرا بود….

سهیلا حالا ۲۸سال دارد و سه بار به اتهام اعتیاد و ولگردی به زندان افتاده و در زندان به «ناصر پلنگ» معروف است!

از خودت بگو؟

www.dustaan.com-سهیلا-ناصر-پلنگ-حوادث-صفحه-روزنامه-خبر

من در خانواده ای پرجمعیت که در یکی از شهرهای شمالی زندگی می کنند، به دنیا آمدم و فرزند آخر خانواده بودم. شش برادر بزرگ تر از خودم دارم که همگی فقط احساس بزرگی می کردند و جز آزار من هیچ کار دیگری بلد نبودند.

مادر خدابیامرزم آرزو داشت خدا یک دختر به وی بدهد و به این آرزویش رسید، ولی افسوس که در دوازده سالگی او را از دست دادم. پس از مرگ مادرم، پدر منتظر نماند و دوباره ازدواج کرد. زن بابایم مرا اذیت می کرد و کتکم می زد. اجازه نداد به مدرسه بروم و من توانستم تا کلاس سوم راهنمایی درس بخوانم. از شانس بد، دو سال بعد پدرم هم از دنیا رفت و برادرانم نامادری ام را از خانه بیرون کردند. از آنجا بود که مرحله بعدی بدبختی هایم شروع شد. من به عنوان خدمتکار خانه، وظیفه خانه داری و پختن غذا و شستن ظرف و لباس برادرانم را به عهده داشتم، البته از سویی شانس هم آورده بودم که سه برادر دیگرم ازدواج کرده بودند وگرنه باید به هر شش برادرم خدمت می کردم. به هرحال من به کنیزی تبدیل شده بودم که شب و روز باید به امور خانه می پرداخت و به دستورات آنها چشم می گفت.

تا چهارده سالگی شرایط سخت زندگی را تحمل کردم. در این مدت، برادرانم خانه کوچک پدری را فروختند و هر کدام سهمی برداشتند. برادر بزرگم سهم مرا برداشت و گفت خرجت را می دهم، وقتی هم ازدواج کردی، باید جهیزیه بدهم و با این بهانه مرا به خانه اش برد و بعد از آن توسری خور او و زن و بچه هایش شدم و زندگی ام سخت تر از قبل شد.

هیچ کدام شان دست به سیاه و سفید نمی زدند و من باید کار می کردم. همیشه فکر می کردم اگر پسر بودم، برادرانم نمی توانستند به من زور بگویند و من هم می توانستم با گرفتن سهم خودم از خانه پدری، زندگی جداگانه ای برای خود تشکیل دهم.

بعد؟

پسر همسایه مان بهزاد نام داشت و گاهی من به دور از چشم برادرانم با او صحبت می کردم. وی ادعا می کرد مرا دوست دارد و در کنار هم خوشبخت خواهیم شد، البته من به ازدواج فکر نمی کردم، چون از خودم نفرت داشتم. به دروغ گفتم من هم دوستش دارم تا کمک کند به تهران بروم، پدرش معتاد بود و بهزاد هر روز از او کتک می خورد تا با دزدی یا گدایی یا هر کار دیگر برایش پول و مواد تهیه کند. بهزاد از پدرش متنفر بود و مثل من می خواست برای خودش زندگی کند. البته برادرانش هم معتاد بودند.

بالاخره فرار کردی؟

بهزاد گفت اگر با هم فرار کنیم، برادرانم می فهمند و به دنبال مان می آیند و بهتر است اول من به تهران بروم و او هم پس از چند روز خودش را به من برساند. با حرف هایش شناسنامه و کمی لباس برداشتم و با پولی که او به من داد، بلیت خریدم.

بهزاد موهای مرا از ته تراشید و چند دست از لباس هایش را هم به من داد و اسمم را ناصر گذاشت. یادم می آید که جمعه شب از خانه فرار کردم و ساعت ۴صبح به تهران رسیدم. نمی دانستم چه کار کنم؛ روزها را در خیابان ها می گذراندم و شب ها را مجبور بودم به نمازخانه ترمینال بروم. چند روزی که منتظر بهزاد ماندم، خیلی سخت گذشت. مجبور بودم هم به عنوان دختر از خودم محافظت کنم و هم به عنوان پسر، به دنیای پسرها وارد شوم و رفتارهایشان را یاد بگیرم.

یک هفته از آمدنم به تهران می گذشت، شرایطم بد بود برای همین با دوستم فریده تماس گرفتم و او گفت بهزاد با یکی از دوستانش هنگام دزدی دستگیر شده و هر دو به کانون اصلاح و تربیت رفته اند. تنهای تنها شده بودم. تا این که سومین مرحله بد زندگی ام آغاز شد؛ خودرویی جلوی پایم بوق زد، بی اختیار سوار شدم. راننده مرد چهل ساله ای بود که ادعا می کرد کار خوبی سراغ دارد و جای خواب هم می دهد. دیگر فرقی نمی کرد چه کاری باشد. از آن زمان مواد فروش شدم.

چه مدت با تیپ پسرانه بودی؟

مدت دو ماه. کسی نمی دانست، ولی یک روز صاحب کارم به من شک کرد. موقع شام، یک لیوان دوغ به من داد و به خواب سنگینی رفتم و فردا صبح وقتی بیدار شدم، فهمیدم مرد شیطان صفت در دوغ قرص ریخته و با این کار نقشه سیاهش را اجرا کرده بود.

شکایت نکردی؟

از آنجا فرار کردم. نه کاری بلد بودم، نه خانواده ای داشتم و نه آبرویی! اگر شکایت می کردم، پای برادرانم وسط می آمد.

پس چه کردی؟

فقط و فقط خلاف. از دزدی گرفته تا قاچاق موادمخدر و اعتیاد. یا زندان بودم یا بیرون به دنبال خلاف.

چرا به تو ناصر پلنگ می گویند؟

چون بیشتر اوقات تیپ پسرانه دارم مرا به این نام صدا می کنند.

آثار خودزنی های روی بدنت برای چیست؟

گاهی برای ترساندن افرادی که می خواستند به من آسیب بزنند و گاهی هم به دلیل مشکلات و ناراحتی هایی که داشتم.

چرا به این راه کشیده شدی؟

بدشانسی، مرگ مادر و پدرم، بدرفتاری های برادرانم همه و همه دست به دست هم دادند تا از آنان فرار کنم و به قول معروف از چاله به چاه بیفتم.

خودت مقصر نیستی؟

مقصر اصلی که خودم هستم.

در بازداشت به چی فکر می کنی؟

به گذشته، شاید اگر به همان زندگی سخت پیش برادرانم راضی بودم بهتر از این بود که به این راه کثیف کشیده شوم و زندگی ام را دستی دستی نابود کنم.

از برادرانت خبر داری؟

نه، خیلی وقت است از هیچ کدامشان خبری ندارم و خیلی دلم برایشان تنگ شده است.

علیرضا افشار / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *