سه شنبه , ۲۹ ام اسفند ماه سال ۱۴۰۲ ساعت ۶:۵۶ قبل از ظهر به وقت تهران

دزدی‌ که قاضی را مبهوت کرد!

دیگر نمی خواهم به روزهای تلخ گذشته ام باز گردم. از آن روزگار تلخ و سیاه خسته شده ام و باید تاوان گناهانم را پس بدهم چرا که …

دزدی‌که قاضی را مبهوت کرد!

این ها بخشی از اظهارات دزد ۳۰ساله ای است که با اعترافاتش، بازپرس دادسرای مشهد را به حیرت وا داشت. او که پس از سه سال فرار، خود را تسلیم قانون کرده بود، وقتی مقابل میز عدالت و در برابر قاضی محمدرضا جعفری (بازپرس شعبه ۴۰۷ دادسرای عمومی و انقلاب مشهد) ایستاد، به صراحت اتهام سرقت احشام و دیگر لوازم ساختمانی را پذیرفت و در تشریح ماجرا گفت: از همان دوران نوجوانی به خلافکاری رو آوردم و مدام به دنبال رفیق بازی و مشروب خوری و مصرف مواد مخدر بودم.
در این میان، تعدادی از جوانان تازه به دوران رسیده روستا نیز با من همراه بودند و به چیزی جز خوش گذرانی و تفریح نمی اندیشیدند.
هر روز بیشتر به سوی خلاف کشیده می شدم تا این که روزی مادرم دختری از اهالی روستا را برای ازدواج به من پیشنهاد داد. این موضوع آن قدر جدی بود که حتی پدرم به طور غیرمستقیم آن دختر را برایم خواستگاری کرده بود اما من هیچ علاقه ای به «سکینه» نداشتم.
او دختر خوبی بود و هیچ ایرادی نداشت ولی من هیچ گاه به ازدواج با او نمی اندیشیدم. با وجود این، پدر و مادرم فکر می کردند اگر من با سکینه ازدواج کنم، از لاابالی گری دست می کشم و سر به راه خواهم شد. این گونه بود که برای فرار از این ازدواج، نقشه سرقت را طراحی کردم. برای اجرای این نقشه ابتدا به سراغ برادر آن دختر رفتم. او جوانی کم سن و سال بود. در حالی که من ۲۷سال داشتم و هیجانی تصمیم نمی گرفتم.
خلاصه، خیلی زود به برادر سکینه نزدیک شدم و رفاقت صمیمانه ای را با او برقرار کردم. چند روز بعد نقشه سرقت احشام یکی از اهالی روستا را با «نعمت» در میان گذاشتم.
او کاملا مخالف بود ولی من برای اجرای نقشه فرارم از ازدواج باید او را به هر طریق ممکن راضی می کردم، برای این منظور به سراغ یکی دیگر از دوستان هم بساطی ام رفتم و نقشه سرقت احشام را برایش شرح دادم.
وقتی «وحید» به همراهی با من راضی شد، از او خواستم نعمت را نیز قانع کند. او که نمی دانست در ذهن من چه می گذرد، نقشه ام را پذیرفت و دو نفری نعمت را دوره کردیم.
آن قدر از زوایای مختلف او را در تنگنا قرار دادیم تا بالاخره به همکاری با ما رضایت داد و من جزئیات نقشه سرقت را برای آن ها شرح دادم و در پایان نیز گفتم اگر کارمان را به درستی انجام بدهیم هیچ کس به ما مشکوک نمی شود اما در واقع هدف من از نقشه سرقت این بود که خودم را به برادر سکینه یک دزد حرفه ای معرفی کنم و او به خواهرش اجازه ندهد تا با من ازدواج کند. این گونه من از شر این ازدواج ناخواسته رها می شدم.
خلاصه، چند روز بعد همه لوازم مورد نیاز دستبرد به احشام را آماده کردم و به همراه نعمت و وحید شبانه وارد ساختمان یکی از اهالی روستا شدیم و علاوه بر چند رأس گوسفند، وسایل ساختمانی دیگری را نیز به سرقت بردیم، اگرچه مالباخته شکایتی را در یکی از مراکز انتظامی مطرح کرد اما هیچ کس به ما مظنون نشد و من هم با آن دختر ازدواج نکردم چرا که باید از روستا دور می شدم.
از آن روز به بعد و با تقسیم پول احشام سرقتی، من از همدستانم جدا شدم و به مکان دیگری رفتم و به خلافکاری های خودم ادامه دادم ولی دو سال قبل ناگهان به آخر خط رسیدم و خودم را موجودی درمانده و بدبخت یافتم. هیچ چیزی نداشتم و با بدبختی و فلاکت روزگار می گذراندم تا این که شبی خداوند دستم را گرفت و راه توبه را نشانم داد. همان شب توبه کردم و دست از کارهای خلاف کشیدم.
دیگر حتی لب به مشروب هم نزدم تا برای یک بار هم شده، راه درست زندگی کردن را تجربه کنم. بالاخره باید گذشته ام را نیز جبران می کردم.
این بود که به یکی از مراکز انتظامی رفتم و با تشریح ماجرای سرقت احشام در سه سال گذشته خودم را تسلیم قانون کردم ولی ماموران انتظامی حرف هایم را باور نمی کردند و من به ناچار جزئیات بیشتری از سرقت احشام را توضیح دادم.
در همین حال یکی از افسران از پاسگاه محل استعلام کرد و این گونه پرونده ام را از بایگانی بیرون کشیدند و … حالا هم می دانم مالباخته حاضر به گذشت نیست اما من می خواهم پاک زندگی کنم و اگر مالباخته کمکم کند تا بتوانم کار کنم و اقساطی خسارتش را بپردازم، دیگر هیچ گاه به دنبال خلاف نمی روم.
خانواده ام نیز در تنگنای اقتصادی قرار دارند و نمی توانند به من کمک کنند اما من صادقانه همه اتهام ها را می پذیرم و از محضر بازپرس محترم تقاضا دارم تا دستور دستگیری همدستانم را صادر نکند چرا که من آن ها را وادار به این کار کردم و …

ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی

۵/۵ - (۱ امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *