پنجشنبه , ۹ ام فروردین ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۴۰ بعد از ظهر به وقت تهران

اخراج استاد ساواکی از دانشگاه!

مجله انلاین دوستان :   براثر سماجتی که دانشجوها کرده‌اند، دو نفر از استادها دیگر، دانشگاه نمی‌آیند. شایع شده که اخراج شده‌اند، بعضی‌ها هم می‌گویند که آن‌ها را به دانشگاه‌های دیگر فرستاده‌اند؛ چون که سازمان امنیت نیروهایش را به راحتی کنار نمی‌گذارد اما همین که آن‌ها در اطراف ما نیستند هم خوب است‌. با این حال آن‌هایی که به تعطیلی کلاس‌ها اعتراض کرده و آن را بی‌فایده می‌دانستند، هنوزهم بر سر حرف خود هستند. ***

کیهان / از کنار نرده‌ها با پدر پیش می‌رفتیم‌، ساعت مچی‌ام ۸ صبح را نشان می‌داد.
قدم‌های شتابان پدر خسته‌ام کرده بود، آهسته گفتم‌:
– می‌شود کمی آرام‌تر برویم‌؟
پدر قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد.
– خسته شدی‌؟ انگار من بیشتر از تو هیجان دارم‌.
راست می‌گفت‌، خیلی هیجان داشت‌. وقتی اسمم را بین فهرست قبولی‌های دانشگاه دید، برای اولین بار از خوشحالی مرا در آغوش گرفت‌. حرکتی که اصلاً انتظارش را نداشتم‌. این مرد که اغلب اوقات جدی و کم حرف بود و کمتر شادمانی‌اش را نشان می‌داد، آن روز به قدری خوشحال شد که انگار دنیا را برنده شده بودم‌. محبت پدر به همگی ما، حتی دخترها محبتی سختگیرانه بود، برخلاف مادر که همگی را با مهربانی و تفقد می‌نواخت‌. از سردر دانشگاه که وارد شدم‌، سینه‌ام از نفسی پرغرور بالا آمد: «من در دانشگاه قبول شده‌ام‌.»
***
– می‌دانید بچه‌ها! من اصلاً هم آدم سیاسی نیستم‌، فقط آمده‌ام درس بخوانم‌.
این را به آن‌هایی می‌گویم که انتظار دارند در بحث‌های سیاسی همراهیشان کنم‌. دانشگاه قبول شده‌ام اما مدتی مجبورم توی خوابگاه بمانم‌؛ چون پدر تصمیم گرفته به بوشهر برگردد.
بچه‌ها تقریباً همیشه در حال بحث‌اند، به گمانم آن‌ها اعتراض دارند و دنبال آزادی هستند، آزادی نه از آن نوع که هر کسی هر جور بخواهد لباس بپوشد و بخورد و بنوشد. آزادی برای این که فکر کنند، بعضی‌ها هم دنبال برابری و برادری می‌گردند، بعضی‌ها به برادری کاری ندارند، فقط برابری می‌خواهند، خیال می‌کنم این‌ها هم همان آزادی را می‌خواهند. بعضی‌ها دنبال فرصت‌های برابر می‌گردند، این هم مفهومش همان آزادی است‌.
گاهی طرف‌های صحبت با هم رفاقت می‌کنند و گاهی رو در روی هم می‌ایستند و کار به داد و فریاد می‌کشد.
– نه بچه‌ها! به من ربطی ندارد، مرا قاطی نکنید من از این بحث‌ها سردر نمی‌آورم‌.
این را برای دو نفر از هم اتاقی‌هایم می‌گویم که می‌خواهند، نظرم را بدهم‌.
هفته‌های بعد کار سخت‌تر می‌شود. هم اتاقی‌ام که بچه‌ شمال است‌، چند کتاب و جزوه می‌دهد که بخوانم‌. همه هفته آنها را می‌خوانم و حالا سرگیجه گرفته‌ام‌. بالأخره به چه چیزی باید اعتراض کنم‌؟ بچه‌ شمال می‌گوید: «کار و نان مهم است همه چیز باید برای همه باشد»، «کار و نان‌؟» پیشانی‌ام چین می‌افتد، این همه بحث و هیاهو فقط برای نان‌؟ چقدر عجیب‌! بچه‌جنوب توی خواب حرف می‌زند و شبی چندبار سرمایه‌داری را محکوم می‌کند، بلند بلند که حرف می‌زند بی‌خوابی به سرم می‌افتد. هر شب با خودم عهد می‌کنم که اگر دستم به کتاب‌هایی که هر شب یواشکی می‌خواند، برسد، آن‌ها را آتش بزنم‌.
***
بیرون برف می‌آید. چراغ‌های خوابگاه روبرویی یک در میان روشن است‌. این هفته چند نفری نیست شده‌اند، می‌گویند که بعضی‌ها را گرفته‌اند و بعضی‌ها هم توی خانه‌ دوست و آشنا پنهان شده‌اند.
جزوه‌هایم را مرور می‌کنم‌، لابه‌لای جزوه‌هایم ورقه‌ای پیدا می‌کنم‌، اعلامیه است‌! از کجا آمده‌؟ نمی‌دانم‌! اعلامیه را یواشکی می‌خوانم‌، از زندان ساواک نوشته و این که چند نفر را کشته‌اند، آخر اعلامیه هم شاه و انگلیس و آمریکا و استعمار محکوم شده‌اند، سطرهای آخر را با مقدار زیادی ترس می‌خوانم‌. اعلامیه را پاره می‌کنم و خرده‌هایش را بیرون از خوابگاه و توی جوی خیابان می‌ریزم‌.
موقع خواب شرمندگی به سراغم می‌آید، پیش مهندس که بودم شجاعت بیشتری داشتم‌، شب خوابم نمی‌برد، ریشه‌های ترس را درونم جست‌وجو می‌کنم‌، چرا و از کی این قدر محتاط شده بودم‌؟ بچه جنوب این شب‌ها کم‌تر در خواب حرف می‌زند.
***
بعد از دو روز برف‌، هوا آفتابی شده است‌، با این حال سوز سردی از روی برف‌ها سر می‌خورد و به استخوان آدم می‌نشیند. چراغ‌های خوابگاه روبرویی به ندرت روشن است‌.
بچه‌ شمال می‌گوید: «مملکتی که این همه پول نفت دارد که به خارجی‌ها وام می‌دهد، نباید مردم خودش این قدر فقیر باشد، امروز وضع کشور به همه مربوط است‌.» گوشه‌ دفترم یادداشت می‌کنم‌: «امروز دیگر همه چیز به همه کس مربوط است‌.»
نزدیک عصر به خاطر آن همه بگیر و ببند زمزمه‌های اعتراض به گوش می‌رسد. بچه‌ها بطری‌های نوشابه و چند ساندویچ بر می‌دارند و به حیاط دانشگاه می‌روند، تا شب حیاط پر می‌شود از دانشجو. ساعت از ۸ شب که می‌گذرد چند پیت حلبی خالی از آشپزخانه به حیاط می‌برند، با این حال سرمای شب گزنده است‌. ساندویچ‌ها را می‌خورند، کمی گپ می‌زنند و خمیازه می‌کشند، چند نفری خودشان را توی پتو می‌پیچند و روی جعبه‌های مقوایی توی برف‌ها چرت می‌زنند، بعید است خوابشان ببرد.
روز می‌شود و هیچکس محلشان نمی‌گذارد اما نزدیک ظهر، چند بار از همه می‌خواهند که حیاط را ترک کنند، سخنرانی رییس دانشگاه هم بین سوت و هو و دست بچه‌ها گم می‌شود و باز هم شب از راه می‌رسد. نزدیک غروب یک عده می‌روند، بین یک دسته دیگر هم زمزمه است که می‌روند. می‌پرسم‌: «بعد از این اعتراض‌ها و بدون این که به جایی برسند؟»
می‌گویند: «بالایی‌ها گفته‌اند که باید برویم‌، توافق شده‌.»
می‌پرسم‌: «کی توافق کرده‌؟»
می‌پرسد: «از کدام حزبی‌؟»
می‌گویم‌: «حزبی نیستم‌!»
می‌گوید: «آهان‌!»
سرتکان می‌دهد و دیگر چیزی نمی‌گوید.
اعتراض تا شب توی حیاط دانشگاه ادامه دارد، برف دوباره شروع شده و از پیت حلبی‌ها دود سفید به آسمان بلند می‌شود. آن‌ها که مانده‌اند جزوه‌هایشان را می‌ریزند توی آتش و می‌گویند:
– گور بابای درس‌! فعلاً که از درس و دانشگاه خبری نیست‌.
حوالی ساعت ۹ جمعیت با دست و سوت برای یک سخنران که صورت خود را پوشانده بود هیاهو به پا می‌کنند، چند جمله‌اش را گوشه‌ دفترم یادداشت می‌کنم‌: «رفقا شما حماسه آفریدید.»
سعی می‌کنم به حماسه‌ای فکر کنم که آن‌ها درست کرده‌اند. فکرم به جایی نمی‌رسد. با این حال می‌شنوم با این مذاکره و توافق کار بزرگی انجام شده‌…
جمعیت سوت می‌کشد. از بغل دستی‌ام می‌پرسم‌: «خب حالا سر چی توافق کرده‌اند؟»
می‌گوید: «بر سر اخراج یک استاد ساواکی‌!» و با شدت بیشتری دست می‌زند.
امشب برای پدرنامه می‌نویسم‌.
می‌نویسم که‌: «پدر! امروز دانشجوها تجمع کردند بعد توافق‌. یکی از سخنران‌ها آمد و گفت که آن‌ها حماسه آفریدند.»
بیرون هنوز برف می‌آید. هنوز جمعیت زیادی توی حیاط ایستاده‌اند. خیلی‌هاشان سرخ و بیشترشان از سرما کبود شده‌اند. به گمانم منتظرند که یکی بیاید و مسئله حماسه آفرینی‌شان را به گوششان برساند. بیشترشان شب‌، قبل از خواب حماسه را مرور می‌کنند.
کنجکاو می‌پرسم‌: «نتیجه‌؟»
چند نفری برایم حرف می‌زنند. همه چیز به ظاهر خوب است اما نمی‌دانم چرا وقتی حماسه را مرور می‌کنیم‌، این قدر حرف توی حرف می‌آید که همه چیز هیچ می‌شود. صبح که می‌شود سرما توی وجود بچه‌ها با باقی چیزها ته‌نشین می‌شود. چند نفری سرماخورده‌اند، به جزوه‌هایی فکر می‌کنم که سوزانده‌اند، بعد برای امتحان نگران می‌شوم‌.
***
براثر سماجتی که دانشجوها کرده‌اند، دو نفر از استادها دیگر، دانشگاه نمی‌آیند. شایع شده که اخراج شده‌اند، بعضی‌ها هم می‌گویند که آن‌ها را به دانشگاه‌های دیگر فرستاده‌اند؛ چون که سازمان امنیت نیروهایش را به راحتی کنار نمی‌گذارد اما همین که آن‌ها در اطراف ما نیستند هم خوب است‌. با این حال آن‌هایی که به تعطیلی کلاس‌ها اعتراض کرده و آن را بی‌فایده می‌دانستند، هنوزهم بر سر حرف خود هستند.
***
از پدرنامه داشتم‌، عباس برایم آورد. کار را ول کرده و آمده بود تهران‌. گفت که کاری نمی‌شد کرد. گفت‌: «چرا باید این قدر کار کنم‌، خسته‌ام‌، خیلی خسته‌! به کجا می‌خواهم برسم‌؟»
می‌گذارم حرفش را بزند، درمانده ادامه داد:
– می‌خواهم اعتراف دردناکی کنم‌، احمقانه است گاهی دلم می‌خواهد خانواده‌ دیگر داشتم‌، جای دیگری به دنیا می‌آمدم‌، تقریباً آرزو می‌کنم کاش هرگز به دنیا نمی‌آمدم‌.
پرسیدم‌: «چرا؟»
– برای نجات‌! برای خوشبختی‌!
– نجات از چی‌؟
– از همه چیز! از همه‌ شما که دست و پایم را برای رفتن بسته‌اید!
در دلم گفتم‌: «چرند می‌گویی‌!»
برگشتم و با نگاه گله‌مندی به او خیره شدم‌.
عباس ادامه داد:
– گاهی دلم می‌خواهد چمدانم را بردارم و راه بیفتم و بروم‌، پشت سرم را هم نگاه نکنم و با خیال راحت برای خودم زندگی کنم‌.
می‌دانستم که جایی نخواهد رفت و گذاشتم هرچه می‌خواهد بگوید اما خاموش شد.
بعد به یکباره نیروی ویرانگری در درونم شروع به جوشیدن کرد و با کینه گفتم‌:
– الان هم دیر نشده‌، می‌توانی بروی و آینده‌ات را بسازی‌.
– من باید با او ازدواج می‌کردم‌.
– با او؟
– می‌بینی‌؟ تو برادرم هستی‌؟ هنوز می‌پرسی او؟ تو نمی‌توانی بفهمی که دوست داشتن و نرسیدن چقدر سخت است‌. تو همیشه موجود سازگاری بوده که می‌توانی همه شرایط را به نفع خودت تغییر دهی ولی من مثل تو نیستم‌. من از این شهر، از این خیابان‌ها و از این هیاهو بیزارم‌. من این‌جا دارم خفه می‌شوم‌. از کارهایی که مجبورم به‌خاطر سربار نشدن به گردن بگیرم‌، از دوستانم‌، علاقه‌ها، موزیک توخالی‌، شب‌نشینی‌های مزخرف‌، کتاب‌های محبوب‌، آه یادم رفت‌! رمان‌های عشقی آدم‌های عوضی و از همه‌ نویسندگان معاصر که دوست داشتن را این‌قدر خوار و خفیف می‌پندارند! بیزارم‌!

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *