جمعه , ۷ ام اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۰:۳۵ قبل از ظهر به وقت تهران

آهنگ مرگ!

نفس کشیدن برایم دشوار شده بود اما هنوز دردی در بدنم احساس نمی کردم. رهگذران و رانندگان در اطرافم حلقه زده بودند. یکی می گفت: وحشتناک تصادف کرده، دیگری هم از مردنم سخن می گفت تا این که مردی پارچه ای روی سرم کشید و …

پیش‌نویس خودکار

جوان ویلچرنشین درحالی که بیان می کرد ۹ ماه از واقعه تلخی می گذرد که نه تنها آرزوهای دوران جوانی ام در شعله های سهل انگاری یک نوجوان ۱۵ ساله سوخت بلکه کمر پدرم شکست و چهره زیبای مادرم با سیل اشک فرو ریخت افزود درست هشتمین روز اردیبهشت بود که مثل همیشه با صدای دلنشین اذان صبح ا… اکبر گفتم و به نماز ایستادم سپس صبحانه ام را خوردم و آماده رفتن به پادگان شدم. صبح زیبای بهاری وسوسه ام می کرد تا پیاده به محل خدمتم بروم چرا که پادگان در نزدیکی منزلمان بود و من برخی از روزها بدون استفاده از وسایل نقلیه عمومی به پادگان می رفتم تا علاوه بر پیاده روی و ورزش از هوای پاک صبحگاهی نیز بهره مند شوم. از روزی که برای سپری کردن خدمت سربازی وارد پادگان شدم و به اهمیت قوانین راهنمایی و رانندگی پی بردم درباره رانندگی هم وطنانم خیلی حساس شده بودم و از این که می دیدم برخی از رانندگان قوانین ساده ای مانند بستن کمربند ایمنی را رعایت نمی کنند، رنج می بردم. وقتی مادری را مشاهده می کردم که پشت فرمان خودرو، کودک خردسالش را نیز در آغوش گرفته، وحشت زده می شدم!
همواره با خودم می اندیشیدم چرا هنگام رانندگی این همه عجله و شتاب داریم و بعد از دریافت گواهی نامه همه قوانین رانندگی را به فراموشی می سپاریم و … خلاصه صبح آن روز تلخ هم شاداب و سرزنده مسیر منزل تا پادگان را پیاده طی کردم و مشغول انجام وظیفه شدم. ساعت ۱۴ بعدازظهر وقتی شیفت کاری ام به پایان رسید دوباره لباس شخصی پوشیدم و آماده بازگشت به منزل شدم. یکی دو نفر از دوستانم که با ما هم محله ای بودند اصرار کردند تا با خودروی آن ها به خانه برگردم ولی ظرفیت خودروی آن ها تکمیل بود و من حتی در برابر پافشاری آن ها حاضر نشدم به عنوان سرنشین اضافه سوار خودروی دوستانم شوم. بالاخره با عذرخواهی و قدردانی از لطف و محبت دوستانم با یکی دیگر از هم خدمتی هایم به صورت پیاده راهی منزل شدیم و از قسمت خاکی حاشیه خیابان حرکت کردیم ناگهان با غرش آسمان هوای ابری بارانی شد و قطرات رگباری باران خاک های آسفالت سیاه را شست و شو داد. چند دقیقه طول نکشید که خیابان خیس و لغزنده شد. بسیاری از رانندگان سرعت خودرو را کاهش دادند و به قول معروف با سرعت مطمئنه حرکت می کردند. برف پاک کن ها به حرکت درآمده بود و صدای زیبای باران لذت تنفس در هوای پاک بهاری را صدچندان کرده بود. من و دوستم در زیر قطرات باران مشغول گفت وگو بودیم که در یک لحظه با شنیدن صدای نامتعارف گاز یک خودرو به عقب برگشتم.
نوجوانی پشت فرمان خودرویی قرار داشت و با سرعت به سمت ما می آمد لغزنده بودن خیابان کنترل فرمان را از دستش خارج کرده بود. تسلطی به رانندگی نداشت و مدام فرمان را به این سو و آن سو می چرخاند.
گویی دست و پایش را گم کرده بود و به اشتباه پدال گاز را می فشرد و ناگهان به خود آمدم و خودرو را در چند قدمی خودم دیدم. دوست هم خدمتی ام با یک حرکت خودش را به آن سوی خیابان پرت کرد ولی من راه گریز نداشتم همه این حوادث طی چند ثانیه رخ داد و در یک چشم برهم زدن به طرف آسمان پرت شدم. صدای گریه راننده نوجوان را می شنیدم ولی توان حرکت نداشتم. رانندگان و رهگذران در اطرافم حلقه زده بودند وهرکسی چیزی می گفت. دوستم وحشت زده از مردم کمک می خواست تا این که یک نفر گفت: «تمام کرده است!» و پارچه ای را روی سرم کشید. می خواستم حرکتی بکنم ولی توان هیچ کاری را نداشتم! همه چیز را پایان یافته می دیدم و آهنگ مرگ را حس می کردم که با شنیدن صدای آژیر اورژانس قلبم لرزید.
یکی از نیروهای امدادی فریاد زد : «زنده است! برانکارد بیاور!» خلاصه در حالی از مرگ نجات یافتم که مهره های کمر، جمجمه و پایم شکسته بود و خون ریزی داخلی داشتم. با آن که چند ماه بیشتر به پایان خدمت سربازی ام نمانده بود اما سهل انگاری یک نوجوان و بی توجهی خانواده‌اش، همه آمال و آرزوهایم را نابود کرد و …
ماجرای واقعی با همکاری پلیس کرمان

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *