چهارشنبه , ۵ ام اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۱۷ بعد از ظهر به وقت تهران

گزارش تکان‌ دهنده روزنامه ایران از فقر و بچه‌ های کرایه‌ ای بیخ گوش تهران

ایران نوشت:  مادر مهسا پراکنده حرف می‌زند. می‌گوید دختر دیگرش را هم درهمین سن و سال شوهر داده و او الآن در خاک سفید زندگی می‌کند و شوهری دارد که خدا نصیب کسی نکند. حتی نمی‌گذارد با آنها تماس بگیرد. لب می‌گزد که مبادا این دختر هم به سرنوشت مهسایش دچار شود…

http://www.bazarkhabar.ir/Picture/20121208101422_child%20labor.JPG

می‌خوای من رو با خودت ببری؟

نه نمی‌برم.

مهناز رو چی؟ اون رو حتماً می‌خوای با خودت ببری!

نه مهناز رو هم نمی‌برم.

اینها سؤالهایی است که میثم دو سال و نیمه با آن لحن بچه گانه‌اش از من می‌پرسد. تقریباً از هرکسی که به خانه‌شان می‌آید، همین سؤال‌ها را می‌پرسد. مددکار همراهم توضیح می‌دهد آنقدر بچه را با خودشان برای گدایی برده‌اند که دائم فکر می‌کند هرکس به خانه‌شان می‌آید موقع رفتن آنها را هم می‌برد گدایی. برای یک روز سخت، گرسنه و تشنه لابد. از چیزهایی می‌ترسد که حتی هیچکدام از ما نمی‌توانیم تصورش را بکنیم. ترس‌های یک کودک دو ساله. کودکی که دو ماه است، مادر ۲۲ ساله‌اش را با خودکشی از دست داده؛ درست جلوی چشمانش.

از میثم می‌پرسم دلت نمی‌خواهد با من بیایی برویم گردش؟ صورت کوچکش را درهم می‌کند:  «نه من فقط دوست دارم، توی خونه بمونم و بازی کنم.» میثم را در یکی از محلات حاشیه‌ای «بومهن» می‌بینم. با اینکه دو ساله و نیمه است خوب حرف می‌زند. زیر آفتاب کم رمق اردیبهشت ماه توی یک فرغون که با تور و بالش و عروسک تزئین شده نشسته؛ کالسکه دست سازشان. خواهر ۴ ساله‌اش دور و برش می‌چرخد. گاهی مثل یک مادر به او سرکشی می‌کند و بقیه وقتش را هم صرف شستن ظرف‌هایی می‌کند که می‌گوید ظرف‌های مادرش مهساست. کاسه و بشقاب‌های چینی را زیر آب می‌برد، می‌سابد و می‌گوید اینها برای مامانم است.

هر دو این روزها پیش مادربزرگشان زندگی می‌کنند، دریک اتاق کوچک و بهم ریخته. گوشه و کنار اتاق، ظرف و لباس ریخته. همه جا آشفته است. زن ضجه می‌زند و از مرگ دخترش می‌گوید. دختری که ۱۲ سالگی شوهر داد و ۲۲ سالگی به خاک سپرد

امتیاز دهید!

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *