چهارشنبه , ۸ ام فروردین ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۳:۲۸ بعد از ظهر به وقت تهران

مادر شرمسار!

پسر ۱۲ ساله ام ترک تحصیل کرده و کارگری می‌کند تا بخشی از هزینه های زندگی آشفته ما تامین شود ولی درآمد او کفاف زندگی مان را نمی‌دهد چرا که…

پیش‌نویس خودکار

زن ۴۰ ساله که کوهی از غم و رنج را به دوش می کشید در حالی که مدعی بود همسرش او را از منزل بیرون کرده است و حتی توان خرید یک نان را هم ندارد درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در کلاس اول دبیرستان تحصیل می کردم و دوست داشتم وارد دانشگاه شوم اما در یک روز سرد زمستانی وقتی از مدرسه به منزل بازگشتم مادرم از داخل آشپزخانه فریاد کشید: «از فردا دیگر لازم نیست به مدرسه بروی!» از تعجب کیف مدرسه را گوشه پذیرایی انداختم و نزد مادرم رفتم. او که به چشمان حیرت زده ام می نگریست آخرین استکان را شست و گفت: امشب خانواده «نعمت» به خواستگاری ات می آیند، ما جواب مثبت را به آن ها داده ایم! آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشتم که برای همیشه لباس فرم مدرسه را روی جالباسی آویزان کردم و چند روز بعد لباس سپید عروسی را پوشیدم. «نعمت» دوست برادرم بود و با خانواده اش در مشهد زندگی می کرد اما به خاطر رفاقت با برادرم گاهی به استان مرکزی می آمد و چند روزی را در منزل ما به سر می برد. خلاصه هنوز معنای زندگی مشترک را نمی دانستم که با خانواده ام خداحافظی کردم و به همراه شوهر ۲۲ ساله ام عازم مشهد شدم. در خانواده همسرم زن سالاری حاکم بود و مادر شوهرم همه اختیارات زندگی ما و خانواده اش را در دست داشت با آن که مادر شوهرم مدام در زندگی‌ام دخالت می کرد اما باز هم از این وضعیت رضایت داشتم چرا که اتاقی را برای زندگی مشترک در اختیار ما گذاشته بود. خلاصه در حالی که صاحب پسری شده بودم معاشرت «نعمت» هم با دوستان معتادش آغاز شد. زمانی ماجرای اعتیاد همسرم به مواد مخدر لو رفت که دومین فرزندم نیز پا به دنیا گذاشت. کم کم آزار و اذیت های نعمت آغاز شد. او از عهده مخارج زندگی برنمی آمد و به بهانه های مختلف مرا کتک می زد اما من به خاطر فرزندانم مجبور بودم همه تلخی‌ها و ناملایمات این زندگی نکبت بار را تحمل کنم. ماه‌ها و سال ها از پس هم می گذشتند و من محکوم به زندگی با این شرایط بودم. ۲۵ سال از زندگی مشترک من و نعمت گذشت و سه فرزند پسر و یک دخترم بزرگ شدند. اما در رفتارهای همسرم هیچ تغییری ایجاد نشد. در این میان دخترم برای رهایی از این مشکلات و در جست وجوی محبتی که هرگز در خانه ندید، به ارتباط با جنس مخالف کشیده شد و با پسری که عاشقش شده است از منزل فرار کرد. پسر بزرگم که هم اکنون ۲۳ سال دارد نیز در گرداب مواد افیونی افتاده و هم بساط پدرش شده است. آن ها در برابر چشمان فرزندان دیگرم و در گوشه انباری منزل با هم مواد مخدر مصرف می کنند و شرم و حیایی هم ندارند. همسرم در برابر اعتراض های من پاسخ می دهد: «اگر از این شرایط ناراحتی برو طلاقت را بگیر!» از سوی دیگر، درآمد همسرم فقط صرف هزینه های اعتیاد خودش و پسر بزرگم می شود. به طوری که نمی توانم مایحتاج روزانه زندگی را تامین کنم. در این میان دو پسر ۱۶ و ۱۲ ساله ام نیز به خاطر مشکلات مالی و شرمساری نزد دوستان شان ترک تحصیل کرده اند. پسر ۱۲ ساله ام به کارگری در امور ساختمانی پرداخت تا بخشی از هزینه های زندگی ما را تامین کند. اما وقتی او با جثه ضعیف و دستان کوچکش آجر حمل می کند یا مخلوط شن و سیمان را به هم می زند از شدت شرم گریه ام می گیرد ولی چاره ای ندارم چرا که برای سیر کردن شکم خانواده، چشم به دستان کوچک او دوخته ام. این ها همه مشکلات و ناملایمات زندگی من نیستند زیرا پسر ۱۶ ساله ام نیز مسیری خلاف را انتخاب کرده و در بی راهه تباهی قدم گذاشته است. پسر ۱۲ ساله‌ام چند روز قبل او را در حال مصرف سیگار و حشیش دیده است. اگرچه چندین بار نیز متوجه شده ایم که او دست به دزدی می زند، از طرف دیگر به خاطر تحمل این وضعیت آشفته خودم نیز دچار افسردگی شده ام و داروهای اعصاب و روان مصرف می کنم اما مدتی است که حتی پول تامین دارو را هم ندارم به ناچار به چند مرکز حمایتی سر زده ام تا کاری برایم انجام بدهند اما آن ها می گفتند تو شوهر و سرپرست داری و … حالا هم در حالی که گرسنه هستم تا کلانتری پیاده آمده ام که …
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *