برای همین به محض آنکه وارد دادگاه شدند، نام آنها را از روی پرونده خواند و گفت: «عددی که روی عقدنامه شماست، به عنوان مهریه رقم عجیب و غریبی است. چطور شد که به این رقم رسیدید؟»

مرد جوان روی صندلی جا به جا شد و جواب داد: «راستش من برای تضمین خوشبختی به مهریه سنگین اعتقادی ندارم و دوست داشتم مهریه همسرم ۱۲ شاخه گل رز باشد. اما محضردار تأکید کرد که باید رقم ریالی یا مالی مشخص برای مهریه تعیین کنیم. من هم پیشنهاد دادم ۱۲ سکه بهار آزادی باشد. اما این خانم و خانواده‌اش اصرار داشتند که مهریه باید هزار سکه باشد و همانجا میان خانواده من و خانواده نگار بحث و گلایه پیش آمد. من هم برای آنکه روز اول زندگی مان تلخی پیش نیاید لج بازی کردم و گفتم ۱۲ هزار سکه بنویسند. البته همانجا با صدای بلند گفتم؛ اگر همسرم یک روز بخواهد مهریه‌اش را بگیرد حتی یک سکه هم نمی‌دهم…‍»

قاضی نگاهش را روبه زن برگرداند و گفت: «همسرتان درست می‌گوید؟»

نگار جواب داد: «بله. این تنها وعده‌ای بوده که واقعاً عملی کرده است. البته من هیچ وقت مهریه‌ام را درخواست نکرده بودم، اما حالا که قرار است جدا شویم حق و حقوقم را باید بدهد. در تمام آن ۱۲ سالی که با هم زندگی کرده‌ایم، یک سکه هم از او نگرفته‌ام که هیچ، حتی یک بار هم به من طلا و جواهر هدیه نداده…»

بهرام حرف همسرش را قطع کرد و گفت: «داشتم و نخریدم؟ تو برای طلا و جواهر زن من شده بودی؟ ۱۰ سال خوب و خوش زندگی کرده‌ای، حالا یادت افتاده برایت کادو نگرفته‌ام؟»

قاضی زوج جوان را به آرامش دعوت کرد و از آنها پرسید: «حالا چه اتفاقی افتاده که بعد از ۱۲ سال می‌خواهید طلاق بگیرید؟»

این بار زن پیش افتاد و گفت: « تازه دیپلم گرفته بودم. خانواده‌ام فشار می‌آوردند که وارد دانشگاه شوم، اما وقتی می‌دیدم تحصیلکرده‌ها بیکار هستند، مصمم بودم به جای درس خواندن برای خودم یک شرکت راه بیندازم و جوان‌های فامیل را دور هم جمع کنم. تا اینکه با بهرام آشنا شدم. او هم از بلند پروازی من خوشش می‌آمد و تشویقم می‌کرد. می‌خواست دانشگاه را رها کند تا با هم آن شرکت را راه‌اندازی کنیم. اما وقتی پیشنهاد ازدواج داد، شرط کردم باید مدرک تحصیلی‌اش را بگیرد. اما راستش دلم نمی‌خواست زود ازدواج کنم. می‌خواستم به نقشه‌ام برای تأسیس شرکت برسم. با این حال بهرام واحدهای بیشتری انتخاب کرد، یک سال بعد فارغ‌التحصیل شد و به سرعت خانواده‌اش را برای خواستگاری فرستاد. مشکل اول ما از همان شب خواستگاری شروع شد چون خانواده من موافق این ازدواج نبودند و دوست داشتند آدم پولدار و خانواده‌ای شمال شهری به خواستگاری‌ام بیاید. من هم به بهانه موافقت نکردن خانواده‌ام از ازدواج شانه خالی کردم.»

قاضی گفت: «به نظرمی رسد که رضایت دادید. آن هم با مهریه‌ای سنگین…؟»

نگار ادامه داد: «با آنکه کار درست و حسابی نداشت، آنقدر به خواستگاری‌ام آمد و واسطه فرستاد تا راضی شدم. در آن چند ماه هر چه می‌گفتم قبول می‌کرد. وعده‌های بزرگ می‌داد و توی گوشم می‌خواند که ما خوشبخت‌ترین زوج فامیل می‌شویم. بالاخره خانواده‌ام را راضی کردم. اما پدر و مادرم می‌گفتند این پسر اهل کار کردن نیست و تو را به دردسر می‌اندازد ولی اگر مهریه سنگین را قبول کند ما حرفی نداریم و بهرام هم گفت درباره تعیین مهریه سنگین حرفی به خانواده‌ام نزنید تا روز عقد، خودم امضا می‌کنم.»

هنوز حرف‌های زن جوان تمام نشده بود که بهرام حرفش را برید و گفت: «من عاشق نگار بودم. به خاطر اینکه مهریه ۱۲ هزار سکه‌ای را امضا کرده بودم، پدر و مادرم طردم کردند و هیچ پولی نداشتم که زندگی‌ام را شروع کنم. از استخدام اداری هم خبری نبود. با این حال در رستوران‌ها و پیتزا فروشی‌ها کارگری کردم و حتی دو سال در حجره فرش فروشی مشغول پادویی شدم تا راه و رسم تجارت را یاد بگیرم. اما سرمایه‌ای نداشتم و دوباره به رستوران برگشتم و در این مدت وضعم بهتر شد. من بچه‌ها را خیلی دوست دارم. اما همسرم راضی به بچه دار شدن نیست. این اواخر دائماً در حال بگو مگو بودیم و هر چه می‌شد می‌گفت مهریه‌ام را اجرا می‌گذارم و روزگارت را سیاه می‌کنم. من هم به خانه پدرم برگشتم و قول دادم زنم را طلاق می‌دهم.»

نگار بلند شد و گفت: «آقای قاضی این مرد فقط به حرف می‌گوید دوستم دارد، اما هیچ تلاشی برای بهتر شدن زندگی و پیدا کردن یک کار دائمی نمی‌کند. هر جا برود سه ماه نشده اخراجش می‌کنند. پس از آن مدتی در خانه می‌ماند و فقط نقشه می‌کشد، بعد دوباره قول می‌دهد جدی باشد و به سر کار می‌رود، اما باز هم چند ماه بیشتر دوام نمی‌آورد. هر کاری را انجام نمی‌دهد و می‌گوید من تحصیلکرده‌ام و در ‌شأن من نیست. نه بیمه درست و حسابی دارد و نه درآمد خوب. از وقتی وارد زندگی مشترک با این مرد شدم به کلی طرح و برنامه راه‌اندازی شرکت رؤیایی‌ام به هم ریخت و هیچ یک از خانواده‌ها حمایتی نکردند تا اینکه سال دهم ازدواجمان قهر کرد و به خانه پدرش رفت. در این مدت حتی یک ریال هم خرجی نداده. از آن روز تا به حال پرونده‌های متعددی علیه هم در دادگاه‌های خانواده درست کردیم تا به این نتیجه رسیدیم که بهتر است به طور توافقی از هم جدا شویم. خصوصاً بچه‌ای هم نداریم.»

قاضی گل آور نگاهی به پرونده آنها انداخت و گفت: «دخترم، درباره نفقه و اجرت المثل ایام زندگی مشترک و مهریه چه تصمیمی گرفتید؟»

زن جوان سر جایش نشست و جواب داد: «من فقط ۵۰۰ سکه از مهریه‌ام را می‌خواهم. بقیه را به همراه نفقه و اجرت المثل می‌بخشم.»

قاضی از مرد جوان پرسید: «آیا توانایی پرداخت همین مقدار مهریه را دارید؟»

بهرام جواب داد: «فعلاً بیکار هستم و فقط می‌توانم ابتدا ۵ سکه بدهم و هر دو ماه هم یک سکه بپردازم.»

قاضی سعی کرد زوج جوان را از طلاق منصرف کند اما آنها اصرار داشتند که به آخر خط رسیده‌اند. بنابراین زن و شوهر را به واحد مشاوره فرستاد و تأکید کرد تا دریافت نظر مشاوران درباره مهریه به یک توافق مناسب برسند.